دسته‌ها
داستان های کوتاه من

لبخند شیرین

دختر با حالتی عصبی آستینش رو زد بالا… ساعت ۶ بود… لب پایینی اش رو گاز گرفت… عادتش بود هروقت عصبانی میشد اینکار رو میکرد… نقطه دیدش ثابت روی کتابفروشی اونور خیابون مونده بود… حتی یه میلی متر هم جهت نگاهش رو عوض نمیکرد… نکنه یوقت از دستم بپره… دو تا دختر از جلوش رد شدند و پوزخندی زدند و چیزی درگوش همدیگه گفتند و خندیدند… یعنی چی؟ یعنی اینها هم میدونند؟ وای خدا من چقدر بدبختم… یه پسر خیلی چاق از جلو داشت می اومد … خیکی … بیا اینور هیچی نمیبینم… تو ذهنش خودشو دید که پسره رو با یه شوت به هوا فرستاده… خندید ولی فقط برای یه لحظه… پسرک حتی نگاهش هم نمیکرد و بیخیال آروم آروم داشت واسه خودش راه میرفت… نه نباید ریسک میکرد… شاید همین الان می اومد و نمیتونست بیندش…

با یه حرکت سریع کیفش رو که مثل جنازه روی زمین پهن شده بود ورداشت و رفت کمی جلوتر پشت اون یکی ستون… مسخره… از این ستون به اون ستون فرجه!!! … اینا مال قصه هاست… خیلی بی تفاوت کیفش رو ول کرد تا بیفته… کیف مثل جنازه روی زمین پهن شد… همیشه فکر میکرد کیفش یه گربه خواب آلود خپل قهوه ای با یه دمب بلند هست… سعید بارها به این تشبیه اون خندیده بود… برای یه لحظه بازم خنده اش گرفت

با خودش گفت که با این وضعیتی که من دارم تا حالا حتماً بخش پایینی فکم رو خوردم اینقدر که حرص میخورم…  یه لحظه خودشو بدون فک پایینی تصور کرد… خنده اش گرفت… ولی فقط برای یه لحظه… سعید از این بازیهای تخیلی اون خیلی خوشش می اومد… آشغال… خدا بدادت برسه… خدایا… تورو خدا نزار این اتفاق بیفته… بزار همش یه شوخی باشه… یه دروغ… یا شایدم یه دوربین مخفی… یه لحظه خودشو تصور کرد که مجری دوربین مخفی یه دوربین کوچیک پشت قفسه کتابهای ویترین کتابفروشی رو بهش نشون داده و از خنده داره ریسه میره… خندید ولی بازم برای یه لحظه… خودشم میدونست که اینهاهمه رویا هستند…

شاید خواهرش باشه… آره شاید… تصور کرد که بعد از ازدواج تا سالها سعید و خواهرش به این قضیه میخندیدند… یه لحظه خندید فقط یه لحظه… حالش از خودش بهم خورد… چه خیالهایی که نکرده بود… خودشو با لباس عروسی با دامنی که یک متری روی زمین کشیده میشد و نیم تاج رویاییش… لعنت به من… اون ای-میلی که من دیدم هیچ عوضی ای برای خواهرش نمی نویسه…

مامور جلوی فرهنگسرا چند دقیقه ای میشد که دخترک رو زیر نظر گرفته بود… با خود فکر کرد یکی دیگه از این دانشجوهای هنری خل و دیوونه… دخترک هی میخندید هی اخم میکرد… پیرمرد یه کم به علامت سر در فرهنگسرا دقت کرد و با خودش فکر کرد حتماً از این تئاتری هاست… روی صندلیش جابه جا شد و با خودش گفت: درسته دربونم ولی خب تشخیص میدم این چیزا رو…



داشت دیوونه میشد… تو این یک روز و نیم گذشته هزار جور سناریو اومده بود توی ذهنش… بره جلو و محکم بزنه توی گوشش… شایدم توی گوش دختره بزنه… آخه رو سعید که نمیتونم دست بلند کنم… دستم به صورتش بخوره سست میشم… یاد اونشب توی کوچه پشت خوابگاه افتاد، اولین بوسه… ایندفعه واقعاً لبخند زد… ولی این لبخند هم خیلی تند از روی صورتش محو شد… بهرشکل نمیتونم بزنمش… دلم نمیاد… ولی دختره رو حتماً میزنم… ولی نه …باید غرورم رو حفظ کنم… فقط حرف میزنم… همه قولهایی که اون اشغال بهم داده بود رو دونه دونه تکرار میکنم براش… وای نکنه گریه اش بگیره… نه دلم نمیاد سعیدمو با چشم گریون ببینم… یکبار وقتی تویه پارک برای اولین بار بهش گفته بود دوستش داره گریه کرده بود… هیچوقت دلش نیومده بهش بگه ولی وقتی گریه میکرد شبیه یه گربه لاغر زیر بارون میشد مخصوصاً چشمهاش… خنده پیش از اونکه بیاد از روی لبهاش رفت…

حسش میکرد… خجالت میکشید به کسی حتی خود سعید بگه، ولی وقتی سعید نزدیک میشد بوش رو توی هوا می شنید… میدونم که همین نزدیکهاست… یکبار خودشو توی خواب دیده بود که مثل فیل خرطوم داشت ولی نه یکی بلکه صد تا و همشون هم انتهاشون شکل دست بود… همه جارو باهاش بو میکشید… دیگه خنده اش نگرفت… بالاخره دیدش… دختری که همراهش بود مانتوی قرمز پوشیده بود با روسری سفید… قدش از من خیلی بلندتره… موهاش از پشت روسریش بیرون زده… حتماً خیلی بلنده… یه دسته گل هم توی دست راستش بود  و دست چپش هم توی دست سعید بود… سعید من… دیگه هیچی جلودارش نبود… هرچی میخواد بشه بشه … تو ذهنش خیالپردازی زیاد کرده بود ولی نمیدونست در واقعیت اینقدر دردناکه…

بدون اینکه چشم ازشون برداره رفت به سمتشون… داشتند میرفتند توی کتابفروشی… نباید میرفتند… باید همین بیرون کار رو تموم کنم… دوید… صدای وحشتناکی توی گوشش پیچید و طعم خون توی دهنش دوید… چشماشو بست… چشماشو باز کرد… سعید رو دید که دستش رو گذاشته روی صورتش و اسمش رو صدا میکنه… شیرین… شیرین من …چشماتو باز کن… سعی کرد لبخند بزنه … نتونست… حتی برای یه لحظه و همه چی تاریک شد…


همه از توی کتابفروشی داشتند می اومدن بیرون… سعید نگاهی به جمعیت توی خیابون انداخت و بی تفاوت سعی کرد از موقعیت استفاده کنه و دستشو دور کمر سارا که حواسش به خیابون بود بندازه… وقتی دستش رو دور کمرش گره کرد آروم توی گوشش گفت: ول کن بابا حتماً یه پیرمردی پیرزنی بوده… بیا تو دیگه… و کشیدش به داخل…

—-
مسعود – فروردین ۱۳۸۹

2 دیدگاه دربارهٔ «لبخند شیرین»

چرا پس اینقدر تلخ گجاش شیرین بود
پاسخ مسعود زمانی : در لحظه آخر پایانش رو تغییر دادم… واقعیتره اینجوری بنظرم

پاسخی بگذارید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.