سری فیلمهای ارزشمند و دیدنی “بورن” (Bourne) روی چند مقوله مهم در سینمای هزاره جدید اثر گذاشت… اول اینکه قهرمانان فیلم های اکشن رو به ما انسانهای معمولی نزدیکتر کرد، یعنی دیگه قهرمان فیلم ما نه آرنولد بود با عضلات درهم پیچیده و نه ژیگول زن باره ای مثل پیرس برازنان… نه مرد شکست خورده […]
نویسنده: مسعود
تقریباً اکثر قریب به اتفاق بناهای بزرگ و عظیم ساخته دست بشر، مکانهایی برای عبادت بوده اند. یعنی در هر دوره ای بنا بر نوع دین و مسلک آن دوران بتکده ها، هیاکل، آتشکده ها، کلیساها و مساجد را در بزرگترین حالت ممکن میساختند. از هرم های عظیم مایاها که برای خورشیدپرستی بود تا کلیسای […]
متن زیر خیلی سریع و بعد از دیدن فیلم نوشته شده و برای اینکه برای وبلاگ آماده بشه خیلی جاهای مطلب رو خلاصه کردم… اگه ناهماهنگی میان پاراگرافها میبینید پیشاپیش عذر میخوام رویایی در رویا بدون هیچگونه تردیدی فیلم Inception (من نمیدونم چه اصراری هست که اسم فیلم رو ترجمه کنیم، اونایی که میگن اسم […]
سبدهای خرید
فریده با بی تفاوتی پویا رو گذاشت روی کف صیقلی فروشگاه، سبد خرید چرخدار رو از توی صف طولانی سبدها بیرون کشید، برقی تو چشمان پویا درخشید… زورکی به پویا لبخندی زد و دوباره بلندش کرد و گذاشتش توی سبد خرید… پویا که انگار تمام دنیا رو بهش داده باشند با صدای بلند شروع به […]
آهنگهای “کیتی مِلوآ” (Katie Melua) رو خیلی دوست دارم… همه آهنگهاش هویت دارند و با احساس خونده میشوند. خودش هم انسان بی غل و غش و دور از جنجالی بنظر میرسه… یه آهنگ (که کلیپ خیلی هوشمندانه ای هم براش ساخته شده) داره به اسم “۹ میلیون دوچرخه” داره که هیچوقت از شنیدنش سیر نمیشم… […]
پنج شنبه و جمعه (به لطف خالی شدن بخش اعظمی از وقتم!!!) در یک ماراتن لذت بخش نشستم یک ضرب فصل (همون سیزن!) پنجم سریال “چگونه مادرتون رو ملاقات کردم” رو دیدم و کلی خندیدم و کلی هم چیزای جدید یاد گرفتم… راجع به این سریال تو یکی از پستهام {لینک} نوشته بودم و حقیقتاً […]
صد و هشتاد ثانیه
مهدی با کمی تردید دسته کلید را بلند کرد و پنل روی جعبه رو باز کرد… کمی به ساعتش نگاه کرد… هنوز خیلی مونده بود… آفتاب هنوز تیز نشده بود ولی نمیدونست چرا اینقدر عرق کرده بود… کلاهش رو برداشت و با دستمال سر خیس از عرقش رو خشک کرد… بی اختیار پشت گوشهاش هم […]
…چشمهایش
“م” ترمز دستی رو کشید… نگاهی به به دوروبر انداخت… جای خلوت و با صفایی بود، به کنار خودش و اون موجود بی همتا نگاه کرد… با پشت دست راستش گونه های قشنگش رو نوازش کرد… با لبخند رو به “..” گفت: بنظرم اینجا مناسب باشه،“..” بیصدا خندید… چشمهای سیاهش درخشش عجیبی داشت و خنده […]
اشک ها و … اشک ها
فرید رویش رو برگردوند و دستش رو دراز کرد تا لیوان رو برداره… دستش نرسید… مجبور شد بلند بشه… ملافه نازکی رو که سپیده رو دلش کشیده بود کنار زد… نور ضعیف سبز رنگ چراغ خواب، تلالو قشنگی رو دیوار پشت لیوان ایجاد کرده بود… تشنه تر از اون بود که بخواد از رقص نور […]
تنها که میشوی… تنهای تنها… آنوقت… صدای پای ارواح را هم میشنوی… حتی کاسپر هم با اون پاهای کوچولوی سفیدش نمیتونه یواشکی رد بشه… اما… اما… اما… حال غریبی میشود وقتی صدای پای ارواح هم نشنوی… یجور خلا غریبی احاطه ات میکنه… سکوتی آرامش آور ولی در عین حال مهیب… گاهی اوقات توهم “دیگران” بودن […]