دسته‌ها
داستان های کوتاه من موسیقی

Lunatic

فریبرز دستی به موهای کم پشتش کشید… تو آیینه دستشویی کمی بخودش نگاه کرد و زورکی لبخندی زد، سی سال بیشتر نداشت ولی چهل ساله نشون میداد، لبخند از روی لبش رفت، دیگه وقتش بود… برگشت، در رو باز کرد و به سمت تخت خواب برگشت… طرح اندام قشنگش از زیر ملحفه سفید بخوبی مشخص بود… پنجره باز بود و نسیم خنک تابستانی پرده ها رو بشکل شاعرانه ای تکون میداد… شایدم با هر وزشی روحی خسته از سکوت شب، راهش رو باز میکرد به اون “سالن موسیقی”… این اصطلاحی بود که فرح بکار میبرد… میگفت وقتی توی چشمهای فریبرز نگاه میکنه یه موزیکی تو دلش شروع به نواختن میکنه که هرچقدر هم سعی کرده نتونسته حتی یک دهم زیباییش رو تو یکی از ساخته هاش نشون بده…

فریبرز به سمت تخت حرکت کرد و در کنارش مکثی کرد… صورت زیبای اونو ستایش میکرد… تو همون نور ناتوان چراغ خواب، سایه روشن خطوط چهره فرشته گونه اش دل از هر روح سرگردانی می ربود… خم شد و به آرومی موهای طلاییش رو کنار زد و به نرمی بال یه پروانه بوسه ای بر پیشونی بلندش زد… دوست داشت بوسه ها رو ادامه بده ولی وقت زیادی نداشت… بازم بهش خیره شد… نهایت زیبایی…

فرح کمی جابه جا شد… قرص ها کار خودشون رو کرده بودند و قرار نبود به این راحتیها از خواب بیدار بشه… فریبرز برگشت و به سمت درب باز تراس رفت… روی صندلی راحتی چوبی نشست و سرش رو به بالا گرفت… ماه کامل بود … و عجیب خواستنی… نفس عمیقی کشید… بوی شب بوها و چمن خیس از باران دیروز، به حد دیوانه کننده ای بینی اش را نوازش میداد… ولی اون چیزی که بیشتر دیونه اش میکرد نور ماه بود… تو همین چند لحظه انگار نورش چند برابر شده بود… ساعتش رو نگاه کرد… صندلی رو کنار زد…


دستش رو توی جیبش کرد… گچ سفید و کاغذ تا شده رو درآورد و روی کف چوبی تراس شروع به ترسیم کرد… دایره ها، نیم دایره ها، سمبل های باستانی… همه چیز رو از حفظ بود… تقریباً دو سالی بود که اینکار رو میکرد… بالاخره تموم شد… برای اطمینان نگاهی به کاغذ انداخت… همه چیز سرجایش بود…

برگشت توی اتاق… از روی میز توالت آیینه دسته دار کوچیک فرح رو برداشت… و با عجله به سمت تراس برگشت… آیینه رو در مرکز طرحی که کشیده بود گذاشت… کاغذ رو باز کرد و جملات زیرش رو نگاه کرد و شروع کرد به خوندن…  اون نوشته ها رو حتی اساتید دانشگاه به سختی میتونستند بفهمند ولی فریبرز کار سختی پیش رو نداشت… پایان نامه دکترایش در ارتباط با زبان آشوری و خط سلطنتی آنها که شبیه خط میخی ولی متفاوت در مفهوم بود، ارائه کرده بود… و همان موقع ها بود که این را پیدا کرده بود…

سطح آیینه شروع به اندکی لرزش نمود… ابتدا هاله ای نقره ای روی آن شروع به حرکت کرد و بعد انگار که درونش مایعی باشد، موج برداشت و به رنگ آبی کمرنگ دراومد… چند لحظه بعد آیینه به شکل طبیعیش برگشت… فریبرز چشمش را بست و با احتیاط و بدون نگاه کردن آیینه را برداشت… به سمت تخت حرکت کرد… و اون موجود بی همتا هنوز روی تخت همچون یک فرشته در خواب بود…


آیینه رو به صورتش نزدیک کرد و آخرین کلمات رو هم زیر لب زمزمه کرد… چون آیینه روبروی صورت فرح بود نمی تونست ببینه چی میشه، ولی بازتاب کمرنگ نور آبی روی صورتش رو بوضوح میدید… و دوباره همه چیز بحال طبیعی برگشت… ایینه رو گذاشت روی میز… با دستمال تراس رو تمیز کرد و درش رو بست… در نهایت دوباره به سمت دستشویی رفت…یکم تو آیینه به چروک های اطراف چشمهاش خیره شد… تو ذهنش موجی از خاطرات مرور شد…

توی کتابخونه بود… عکسی که از لوح سنگی گرفته شده بود خیلی شفاف و واضح بود… از لندن براش ارسال کرده بودند و خیلی هیجان زده خیره به خطوط نگاه کرد… باورش نمیشد… خیلی هیجان داشت…با ولع شروع به خوندن کرد… ولی… ولی خط آخر بدجوری تو فکر فروبردش…

فریبرز به حال خودش اومد… به سمت تخت برگشت… خسته بود… اینکارا خیلی ازش انرژی گرفته بود ولی با اینحال خیلی محکم فرح رو در آغوش گرفت… خاطرات بازم توی ذهنش چرخیدند…

بارون همه رو فراری داده بود، ولی نیمکت خیس فضای سبز تالار رودکی هنوز پذیرای دو روح ناآرام و بی توجه به سردی قطرات بیرحم باران آذر ماه بود… فریبرز دستش رو از زیر روسری برد به سمت گردن با شکوه فرح و زمزمه کرد بزرگترین آرزوت چیه… فرح سرش رو برگردوند و با لبخند پاسخ داد : هیچکس نمیتونه برآورده اش کنه؟ فریبرز گفت: حالا تو بگو… و فرح پاسخ داد: این که تا ابد زیبا بمونم…

سایه شاخه درخت افتاده بود روی شیشه پنجره و نسیم یجوری تکونش میداد انگار داره براش دست تکون میده… فریبرز لبخند تلخی زد و در حالیکه سرش رو به بازوی فرح چسبونده بود به خطوط آخر لوح فکر کرد و هشداری که توش فریاد زده شده بود… هر جادویی تاوانی داشت و تاوان این جادو، پیر شدن جادوگر بود… فریبرز بیخیال خندید، نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست… نفسش پر بود از عطر تن فرح…


—–
مسعود زمانی  – اردیبهشت ۸۹



پینوشت : Lunatic هم به معنای “ماه پرست” و هم به معنای “مجنون” است.

30 دیدگاه دربارهٔ «Lunatic»

به نظر شما امکان داره یا چنین جادویی هست ، یا ساخته تخیل

پاسخ مسعود زمانی : هر جادویی رو باور داشته باشید، امکان پذیر هستش… هر جادویی

bale!! mishe chenin jadooii sakht !!!… be manie vagheiish!!! har rooz mavarede naderish beine ashegha dide mishe…sakhti keshidane ieki baraie asaieshe digari

foghol ade bood

mage mishe man az neveshehaie jadooi khosham naiad aghaie zamani
پاسخ مسعود زمانی : خب خدا رو شکر… بالاخره یه داستان مقبول افتاد…

سلام

بااین که نمی دوم کی هستید،ولی براتون آرزوی موفقیت می کنم
پاسخ مسعود زمانی : منم با اینکه نمیدونم شما کی هستید خیلی تشکر میکنم… شاد باشی

راستی من مسعود زمانی هستم

سلام جناب زمانی عزیز!

دائم از عشق می گویید و این سودای نداشته مان و من غوطه ور می شوم در عواطفی که شاید گذاشته ام خاک بخورند در این روزگار عاری از عاطفه تا مبادا به سرانگشتان بی مهری، جریحه دار گردند. شاید جاودانگی زیبایی، تخیل باشد و دست نیافتنی و رویای بسیاری از زیبارویان اما من سست شدن اندام ها و سپید گشتن و کم حجم شدن گیسوان و پرچینی خطوط چهره و ناتوانی و ضعف پیری را بر زیبایی و جوانی همیشگی که در آن عاشقم، پیر مانده باشد و رنجور ترجیح می دهم. برای من شیرین تر آن زمانی است که بیقرار در کنار هم بودن ها، همراه و همپای هم بر سر سفره هستی مان؛ عشق را مزه کنیم و در آغوش گرم و پرمهرمان جاودانه اش نماییم که این جاودانگی برتر و والاتر از جوانی همیشگی است. عشق شاید همان حل شدن و فنا شدن برای معشوق باشد اما در قاموسی که من از آن عشق را آموخته ام، هر عاشقی نیز خود معشوق ِ عاشقش است! اما افسوس که عشق گمگشته این روزگار تلخ تر از زهر است. در زیر سقف خانه های این شهر، کودکان مان از والدین هر چیزی را می آموزند جز کلمه ممنوعۀ عشق را. نه گرمی آغوش سلام، نه بوسه خداحافظی، نه خرج جمله عاشقانه برای هم، نه نگاه مهربانه بسوی هم، نه همراهی همسرگونه ای، هیچ نمی آموزند به کودکان مان که عشق ورزی را در برابر چشمان کنجکاوش، تحجرآمیز؛ شرم آور می دانند. همین می شود که کودک امروزمان به نوجوان حسرت به دل و تشنه کام فردا بدل می گردد که بدنبال عشق، به دوستان بی تجربه تر از خویش پناه می برد و تصاویری که تنها تسکین عطش تن را نشانش می دهند و نتیجه آن می گردد که او با آزمون و خطا چیزی را تجربه می نماید که نامش عشق نیست.

پاسخ مسعود زمانی : من نمیگویم که داستانهایم در خود پیام ها نهفته دارند و معنی بسیار… ولی هریک به قصدی نگاشته شده اند… در مورد جفایی که در این خاک به عشق (که روزگاری مطلع هر شعری و افتخار ما مشرق زمینیان بوده است) شده است میتوان هزاران کتاب نوشت و اثار آن را در پریشان حالش و اشفتگی و استانه تحریک پایین روانی این مردمان جست… لیکن …

فنا شدن در راه دوست و عشق کلماتی شده اند که کم کم شنیدنشان فقط لبخندی کم رمق بر لبان آنان که میفهمند می آورد و خنده ای بی هدف بر لبان آنان که نمیفهمند… افسوس

پی نگاشت:

قصد نداشتم تا عهد بشکنم برای گذاشتن کامنت دیگری، اما از صبح دیروز که داستان جدیدتان را خواندم، حیفم آمد هیچ نگویم از محبت های حقیقی و دلهای حسرت بدلان. و اینکه عشق که نباشد حرف های مان بوی نفرت می گیرد و دوستی های مان رنگی از خودبینی و دنیای مان به اندازه حصارهای حسادت های خود ساخته، تنگ و کوچک می گردد و روح مان را خوره پلیدی ها می خورد و تنهایی را ارمغان مان می آورند. عشق که نباشد انسانیت را فراموش می کنیم، لکسوس همسایه را خش می اندازیم که چرا زودتر نتوانسته ایم در مسابقه حماقت پیروز گشته و زودتر از او چنین خودرویی را خریداری نماییم؛ عشق که نباشد دود و افیون و الکل، رفیق مان می گردند و دل مرد خانه به دیدن زن همسایه سست می شود و زن او نیز با رفتنش، می رود به سراغ شاگرد مغازه دار محل تا شاید در آغوش جوانش مهر نداشته اش را تجربه نماید؛ عشق که نباشد حرمت ها را به راحتی می شکنیم و بی توجه به سن و جنس و تحصیلات و تخصص مخاطب مان، تیر زهرآلود تمسخر را بسویش، کودکانه پرتاب می نماییم!!!؟؟؟ و نمی دانیم که به این جهان، عشق که ندهی، کائنات نیز آغوش پرمهرش را برویت نخواهد گشود!

پایدار باشید

پاسخ مسعود زمانی : یادمان باشد آنچه که هنوز این خاک را برجای نگاه داشته همان اندک مردمانی هستند که به هر سو مینگردند عشق میجویند و گرچه تنشان زخمی است به تیغ استهزاء و شلاق تهمت…

بواقع حسودیم میشود به روانی و موج احساس نوشته هایتان… مسابقه حماقت!!!

یکجا خواندم که رسالت انسان آن است که نگذارد زنجیر عشق [الهی] پاره شود… نگذاریم پس

سلام شباویز عزیز

چرا دیگر می خواستید کامند نگذارید

اما در مورد کامند اولیه بسیار جالب وصف کردید نیاموختن عشق را، دقیقا کامند ابتدایی حرف دل ما هم بودا مخصوصا اولش

خوشحال شدم که برگشتید
پاسخ مسعود زمانی : موجی از شادی آوردید در این سرای کوچک… به ذوق آوردید همگان را

سلام نازنین منیژه

مرسی مهندس جوان! بی نهایت سپاس بابت این همه شور و اشتیاق ِ دوستانه و مهر دریایی ات. دوست عزیزم، خواستم بیشتر بنویسم که وصف بی مهری هایمان، به عظمت دنیایی است که در آن بی احساس بسر می بریم؛ اما گاهی اوقات، تلخی و سنگینی بعضی کلمات و جملات؛ ترمزی می زنند بر بی ریا گفته هایت.

پایدار باشید و کامتان همواره به شیرینی طعم عشق

پاسخ مسعود زمانی : حق نگهدار هردوی شما عزیزان باشد… این ترمز یا لنگر یا هر چیز دیگر که هست را مانع نکنید بر این حظ مکتوبتان…

عشق که نیاموخته باشی، اعتماد همراه آن را نیز درنمی یابی و از ترس تنها شدن های پی در پی به دوستی های پوچ پیاپی؛ تن می سپاری. و حیران می گردی پی جذابیت های اغراق آمیز بی دوام. زیبایی ارزشت می گردد و فرو می غلطی در مسابقه بلاهت آمیز زیباتر شدن و همین میشود که با افتخار کشورمان در جراحی رینوپلاستی مقام اول دنیا را کسب می نماید و راضی نمی گردیم به همان داشته های خدادادی بی عیب و میلیون میلیون خرج می کنیم و اصرار تا جراح پلاستیک هر چه می تواند از سایز بینی مان کسر نماید بدون توجه به هارمونی اعضاء صورت. و درک نمی نماییم که این همه بافت و عروق و غضروف و تیغه استخوانی بینی را چگونه به هم متصل نماید و متناسب با اجزاء صورت؛ تغییرش دهد تا پس از یک جراحی موفق، بتوانیم به راحتی نفس بکشیم و قلب مان نیز به سلامت بتواند بتپد. به هر ترفندی دست می زنیم تا آنجلینا جولی شویم و دلبری فانتزی و مصنوعی. کمتر پیش می آید که بخواهیم معصومیت چهره اینگرید برگمن را داشته باشیم و عشقی را در چشمان غمناکش موج میزد. همه خواهان در دسترس بودن شده اند و گریزانند از جاودانگی!!!

پی نگاشت:

عشق+ اینگرید برگمن+ همفری بوگارت= جاودانه اثر رمانتیک تاریخ سینما، کازابلانکا!

پاسخ مسعود زمانی : عشق آموختنی اگر بود دانشگاه ازاد ها میزدند از برایش و تدریس خصوصی آن گردش مالی بیش از بانک سوئیس می یافت… جرعه ای که نوشیدی تا ابد بدنبال جرعه ای دیگر خودت را به در و دیوار این قفس میکوبی…

راجع به کازابلانکا تو یکی از پستهای خانم ساحره کامنت گذاشتم

http://savinaeeha.blogfa.com/post-85.aspx

منا!
پاسخ مسعود زمانی : اینم میشه… البته همش تقصیر من نیست… شاید غذا مونده بوده

بسیار زیبا هم داستان و هم کامنت های خانم شباویز! من تو عمرم یه دونه داستان نوشتم اونم تو سن ۱۰ سالگی مامانم خیلی تشویقم کرد دوباره بنویسم ولی من که عین شما ذوق و استعداد نداشتم!
پاسخ مسعود زمانی : والله منم استعداد ندارم … بهرشکل تشکر میکنم… کاشکی ایرادات هم میگرفتید

خانم شباویز می شود این ها را معنی کنید :اما گاهی اوقات، تلخی و سنگینی بعضی کلمات و جملات؛ ترمزی می زنند بر بی ریا گفته هایت.

این قدر علامت سوالش امروز برام زیاد بود که………..

این دفعه مشکلی داشتید به این id بفرستید:

ict1star@yahoo.com

هنوز بنده مانده ام چه توهینی به شما کردم

با تشکر
پاسخ مسعود زمانی : ای بابا… خانم سروری من شما رو میشناسم و میدونم به کسی توهین نمیکنید… فکر نکنم منظور خانم شباویز شما باشید…. نظر هرکسی برای خودش محترمه… حداقل تو این وبلاگ

سلام منیژه نازنین

دوست بسیار عزیزم، مباد بر من که رنجیده شوید، نازنینم منظور من اصلا شما نبودید!!! چرا سوال ها را در دل کوچک و مهربان تان تلنبار نمودید، عزیزم همان دیروز می پرسیدید و خود را از این بار رها می ساختید تا سوتفاهم برطرف گردد. جز محبت و مهر از منیژه ندیده ام در این چند روزه و در این سرا، از همان اولین کامنت پرعنایت تان، متوجه شدم چه دل پاک و عاری از بغض و حسدی دارید، من شما را همراه خود در این وبلاگ می دانم که هر کلمه پرعطوفت تان موجب دلگرمی بیشترم می گردد و به وجدم می آورد. منیژه عزیزم، به هیچ عنوان منظور کلام من شما نبودید، متعجبم چرا به خود گرفته اید. در اولین فرصت برایتان ایمیلی ارسال خواهم کرد تا کمی روشن تر توضیح دهم.

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

نه

از آن پاکتری

تو بهاری ؟

نه

بهاران از توست!

“حمید مصدق ”

پاسخ مسعود زمانی : (:

سلام جناب زمانی عزیز!

در این سحرگاهان بهاری، که نسیم می نوازد روح و جسمم را،

برادر جان! اندکی شل کن این طناب بسته بر گلوی نازکم را!

بگذار ریه را انباشته از مهر اهورایی نمایم و چشم بر هم نهم تا نگاه مهربان محبوبکم را در خاطر آرم؛

کاش میشد سر را در موج مواج گیسوانش غرق سازم ز شادی، بگویم تا مانی ِ این عروس مجهول داماد، من تو را مهر در سینه خواهم داشت.

کاش باد بهاری عطر مهربان مامم را بسویم باز آورد؛

آه مادر، چه خوب است که نیستی، تا ببینی رنج ِ رقص فرزند را آونگ وار بر دار بی عدالت!

پی نگاشت:

ـ عمیقا احساس اندوه می کنم و خفگی. کاش این کابوس مرگ آور به پایان رسد همین زودی ها تا شاهد رقص مرگ جوانی در هیاهوی بی خبری نباشیم. عجب صبری خدا دارد…

ـ کامنت تان در وبلاگ سرکارخانم “ساحره” را خواندم، فوق العاده بود.

پایدار باشید

پاسخ مسعود زمانی :

امروز از صبح غصه دار کمانگرهایی هستم که به جفا، کمان ِجانشان را ستادند…

عصر، اندکی حوصله کرده دوباره به بخش متفرقه نوشته های تان سرکی کشیدم. چقدر عالی نوشته بودید، سراسر نشاط بود و سرزندگی و جوانی و البته شیطنتی لذتبخش. داستان برادر خرس و برادر انسان تان عالی بود عالی. تعاریف بی نظیرتان از صفات بی بدیل حیوانات، فوق العاده تحسین برانگیز بود مرا یاد استاد برجسته پرنده شناسی “دکتر اسماعیل کهرم” انداختید. انسان فرهیخته ای که ترجیح می دهد با افتخار شکاربان نامندش! از بسیاری میزها و سمت ها گذشته و عاشق طبیعت است و من عاشق این مرد سپیدموی با سبیلی چخماقی (ناصرالدین شاهی). سالها پیش در سیمای بی حال مان، در وصف شغال می گفت و آنقدر به این حیوانی که بسیار بدنامش ساخته ایم؛ با احترام می نگریست و از خصایصش می گفت که زبان به تسبیح یگانه هستی بخش می گشودید. آماده شده بودم که در آستانه سال نو، پستی را اختصاص دهم به این بزرگمرد طبیعت شناس کشورمان که شب جشن سوری، از آتش نپریده؛ سوزاندند هستی مان را به آتش جباریت!

پاسخ مسعود زمانی : عاشق طبیعتم و عاشق عاشقان طبیعت… دکتر کهرم هم دورادور میشناسم… راستی بیشتر عاشقان طبیعت در ایران سبیل چخماقی دارند…

راستی خدا بسوزاندشان

خانم شباویز پس اگر از حرف های من ناراحت شدید ببخشید من دیگه کامنتی نمی گذارم!
پاسخ مسعود زمانی : خانم فیروزه… برای من هرکس ارزش خود را دارد و از یاد نمیبرم روزهایی که فقط کامنتهای شما روظن میکرد کلبه تاریکمان را… بنظر من تو دنیای به این بزرگی ناراحتی از چنین مواردی زیاد توجیهی ندارد… لطفاً بمانید

سلام فیروزه نازنین

بگذار دست در دست هم بگذریم از کدورت ها که نه مرا فایده می بخشد نه تو عزیز را. که تباهی کدروت، به سیاهی کینه می انجامد و فسرده می کند روح جوان وسرشار از امیدت را. بگذر از گذشته ها که نسل جوان تو، برای ساختن آینده ای سبز و پرامید می بایست از تنگی قفس گذشته ها بگذرد. گمان دارم که چیزی حدود حداقل پانزده سال از شما بایستی به گفته شناسنامه های مان، بزرگتر باشم که باور دارم بزرگی به اعداد کمیت ساز نیست، که نسل جوان و پرشور ایران مان نیاز به همراهی بزرگترهایی دارد که حرف دلت را با همه صعوبتش، بشنود و بفهمد و درک نماید و دستان گرم و پرحرارت را با احترام و مهر بفشارد. بمان عزیز که پراکنده نوشته های مسعود، همراهیت را می طلبد نه سکوت غمبارت را. بمان نازنین!

پاسخ مسعود زمانی : حقیقتاً لذت بردم…

فیروزه عزیز، حمید مصدق را بسیار دوست می دارم و کلام نابش را به یارانی که عزیزند برایم، بعنوان تحفه ای پیشکش می نمایم.

باز کن پنجره را

تو اگر بازکنی پنجره را

من نشان خواهم داد

به تو زیبایی را

بگذر از زیور و آراستگی

من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد

که در آن شکوت پیراستگی

چه صفایی دارد

آری از سادگیش

چون تراویدن مهتاب به شب

مهر از آن می بارد

باز کن پنجره را

صبح دمید

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه ی شاد

از لبان تو شنید :

”زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان

بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت

می توان

از میان، فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست”

قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم قصه بگو

به گمانم برای آنکه حداقل در محیط کوچک یک وبلاگ بخواهیم مشق دمکراسی بکنیم بایستی همگی به نظرات یکدیگر علیرغم اشتباه و مخالف پنداشتنش، احترام بگذاریم و با کلامی محترمانه هر نوشتاری را به نقد کشیم.
پاسخ مسعود زمانی : این بلاگ ما مزین میشه به مشق عزیزان

سلام به همه همیشه از اینکه کسی رو ناراحت کنم می ترسیدم(حتی جزئی) خانم شباویز من اگر گفتم:تو رو خدا ساده صحبت کنید ما هم استفاده کنیم و…………….قسم می خورم قصدی نداشتم جز دوستی با افراد فرهیخته و بزرگتر از خودم که در این دنیای بی دوستی دوستانی داشته باشم اما من ۱۹ ساله نمی دانستم با افراد بزرگتر از خودم چگونه حرف بزنم که باعث ازرده خاطر شدن انها نشوم از همه به خاطر کامنت های بیخودم و تلف کردن وقتشون صمیمانه عذرخواهی می کنم امیدوارم مرا ببخشید اگرچه دیگر کامنت(بیخود) نمی گذارم اما همیشه این وبلاگ رو از تویreader google ام می خونم موفق باشید
پاسخ مسعود زمانی : ممنونم فیروزه عزیز… محبت دارید و داشتید… خدا رو شکر که همه چیز ختم بخیر شد

سلام فیروزه جان!

شادمانم می سازید چنانچه آدرس ایمیل تان را به نشانی زیر برایم ارسال نمایید، به گمانم دوست جدیدی یافته ام برای سخن گفتن بی پیرایه تر. امید که دست دوستی ام را بپذیرید، که همواره مشتاق بوده ام به همراهی جوانان این کهن دیار.

Parmis98@gmail.com

پاسخ مسعود زمانی : (:

بر همگان واضح و مبرهن است که اصولا سن جمعیت بانوان جزء امور مخفیه بوده و سازمان هایی چون سیا و ام آی شش، موصاد، کِی جی بی و حتی استخبارات منحل شده، نیز قادر به رمزگشایی اش نمی باشند و خود بهتر می دانید ما بانوان گرامی بر سلسله اعداد منت نهاده و حداکثر از عدد بیست دلمان نمی آید فراتر رویم! حال ما دائم شکسته نفسی نموده و یک، یکروزی را به عدد بیست سن مان اضافه می نماییم؛ شما یکبارکی تصور ننمایید شباویز، سنش به موجودات ماقبل تاریخ و دایناسورها می رسد و این موجود دوست داشتنی تیراناساروس رکس*. ما اگر چهره بنماییم و رخ بگشاییم، که سربازان گمنام امام زمان ملقب به سایبریون، مات و متحیر چون تندیس های به سرقت رفته میادین تهران مان، بیحرکت می ایستند و قلبشان از تپش می افتد و نفس هاشان به شمارگان صفر نزدیک می گردد و احیای قلبی تنفسی نیز افاقه نکرده و جان به جان آفرین به امید خدا تسلیم می نمایند. آخر دلتان می آید! حیف این نوابغ ارزشمند نیست که ما موجب مرگ ظفرآفرین شان شویم. اگر گمان دارید مزاح می فرماییم از فیروزه نازنین مان سوال نمایید تا مطمئن شوید.

پی نگاشت:

ـ از شوخی گذشته من برخلاف این رسم دیرین بانوان، اعتنایی به شمارگان تقویم نمی نمایم که باور دارم به این کلام ابن سینا که می فرماید: ” کیفیت زندگی مهم است نه کمیت آن! ”

* تیراناساروس رکس، دایناسوری است گوشتخوار با جثه ای کوچک و دست هایی کوتاه ولی بغایت درنده و بیرحم. او قربانیانش را تنها برای رفع گرسنگی، شکار نمی کرده بلکه از این کار لذت می برده است!! ” آدم را یاد بعضی ابناء بشر می اندازد”

پاسخ مسعود زمانی : و البته بر همکان نیز واضح و مبرهن است که نه پس….

پینوشت: تیراناساروس رکس هم همچین کوچیک نبوده مگه اینکه برونوساروس رو متوسط بپندارید… بعدشم عمراً از روی لذت شکار نمیکرده… هیچ حیوونی برای لذت شکار نمیکنه و نکرده و این فقط کار انسانه یا همون موجود دو پا هستش

(:

عجب متن جالبی بود .

و اما به سلامتی انگار ختم به خیر شد

و اگر یک هو خواستید up کنید
پاسخ مسعود زمانی : یکم سرم شلوغه و دلمم نمیاد داستان های آبدوخیاریم رو منتشر کنم… یکی دو تا نوشتم بدلم نچسبید

سلام ببخشید که من اینقدر رودارم که عین بچه ها می گم من دیگه کامنت نمیذارم!(خوب بچم دیگه!) ولی ما دیگه با هم اشتی شدیم(من و خانم شباویز جون) تازه با هم خواهر شدیم و gmail من(f.sh.a70@gmail.co) اگه کسی کاری داشت! با خانم شباویز جون هم در مورد اینکه سربازان گمنام امام زمان ملقب به سایبریون از نوابغ ارزشمند جامعه هستند کاملا موافقم واینکه من خانم شباویز جونم رو دیدم خیلی هم جوان هستند (اقای زمانی ببخشید که من دوباره نظراتم رو می نویسم اخه من که وبلاگ ندارم ) شما هنوز منو نشناختید من خییییییییییییییییییییییییییییییلی رودارم
پاسخ مسعود زمانی : اینجا که از اول هم متعلق بخودتون بوده… دوماً شباویز خانوم رو هم دیدید؟ این بلاگ خسته مسبب چه رویدادهای خرمی میشه… دعا کنید برام

باور کنید هر کاری می کنم بین جملات نوشته هام فاصله نمی افته! یعنی موقعی که ارسال می کنم ترتیب جملاتم به هم می ریزهچرا؟
پاسخ مسعود زمانی : شاید تقصیر سرور میهن بلاگ هست… بهرشکل شما کامنت بزارید… پس و پیش بزارید، درهم بزارید، کلاً فقط اسمایلی بزارید… ولی خواهشاً نگید دیگه کامنت نمیزارم

عزیز دل این گریه نداره که شاید مشکل از pc باشه… دیگر نظری ندارم شاید دوستان مشکل را بدانند برای ما که درست کار می کنه.

خیلی خوبه خانومی برگشتی ،انشا الله شما هم وبلاگ دار بشوید
پاسخ مسعود زمانی : شما هم واردیدهااااا (((:

انشالله

آب زنید راه را اینکه نگار می رسد / مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد “مولانا”

سلام فیروزه نازنین

سبز و روح افزا آمدنت را هزاران سپاس، و نوای شادی، همواره نوازشگر روح جوانت باد!

پی نگاشت:

ممنون منیژه عزیزم.

بفرمایید، شاهد از غیب رسید. دیدید ما از خود مرسی نبودیم و بی جهت فخر نفروختیم به جوانی و جمال مان، حالا سخن از جلال مان بماند.

خب آقای زمانی دیدید ما گفتیم به شیوه ای صهیونیست وار و خزنده و نرم نرمک، این وبلاگ را غصب می نماییم؛ تازه یک هفته از آمدن ما به سرایتان گذشته و ما بر اساس قراردادی کاملا یکطرفه و توافق با ضمیر اول شخص مفردمان، شدیم صاحب پراکنده نوشته هایتان!!! محمدیاش صلوات!

پاسخ مسعود زمانی : من که دستم به هیچ جا بند نیست ولی با سنگ میزنمتون …شایدم همتون رو بکمک دوستان طی عملیاتی طلسم کردم…

نام عملیات : طلسم اشغالگران!!!

رمز عملیات : یا هری پاتر (سه مرتبه)

ولی عجب رونقی دادید بعد از اشغال… حقیقتاً از خود من و بلاگ هم جذابتر و خوندنی تر هستند کامنت هاتون

سلام جناب زمانی عزیز!

پیش از هر چیز پوزش می طلبم که “ظاهرا” گسستی ایجاد نمودم بین پست تان و دیدگاه های بازدید کنندگان وبلاگ تان. به همین دلیل مزاحم گشتم تا به نکته ای اشاره نمایم که هم مرتبط با کامنت هاست و هم موضوع پست شما. حتما این شعر معروف “مولوی”، فخر ادب و سخن این سرزمین، را بارها شنیده اید که بسی زیباست. همان که مطلعش را برای بازگشت “فیروزه عزیز” نوشتم.

آب زنید راه را هین که نگار می رسد / مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد

حتما داستان معروف چگونگی سرودن آن را شنیده اید و می دانید. می گویند پس از مدتها که مولوی در غم فراق شمس می سوخت و گداخته های قلبش را می سرود؛ به او خبر رسید که شمس در حال بازگشت به شهر است. او با شنیدن این خبر آنقدر به وجد آمد که بیقرار به سمت دروازه های شهر می دوید و با صدای بلند این غزل زیبا را فی البداهه، سرود.

پایدار باشید و صبور در برابر افاضات شباویزی!

پاسخ مسعود زمانی : من دلم نمیاد پستی بزنم چون گسست پیدا میشه بین رد و بدل شدن های شاعرانه و طنز و طیبای شما با خوانندگان دیگر… واقعاً مطلب ها و داستان ها من رفتند به حاشیه…

فنای من به نسیم بهانه‌ای بندست /// به خاک با سر ناخن نوشته‌اند نام مرا

در کل اینکه احساس کم سوادی میکنم… باید مطالعه ام رو بیشتر کنم تا مطالبم لیاقت کامنت شما و عزیزان رو داشته باشه

سلام جناب زمانی عزیز!

ما که قبلا اینجا تشریف نداشتیم، شما بسیار سبزینه در این سرای حضور داشته و به فیض می رساندید، مشتاقان نوشته های تان را. ما که آمده ایم گویی محروم گشته ایم از سبزی وجودتان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

استاد گرامی منظورمان از کوچکی رکس تنها در قیاس با نازنینانی چون دیلوفوسور بوده که می دانیم رکس به اندازه راپتور نبوده است. اصولا بنی بشر از زیارت و استشمام خون بغایت مست می گردد و مدهوش، اما این رکس دوست داشتنی حتی پس از برطرف شدن گرسنگی باز هم مورد عنایت قرار میداده موجودات زنده ماقبل تاریخ را!!!!!!! مانند انسان های مابعد تاریخ کنونی!
پاسخ مسعود زمانی : بله… بهرشکل استگوساروسی بیش نیستیم و حتی بچه الوساروس ها هم میترسونندم… دست خودمان نیست

پاسخی بگذارید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.