دسته‌ها
داستان های کوتاه من طنز متفرقه

شیمیِ شرم

حامد سعی کرد ذهنشو متمرکز کنه… دستاشو گذاشت روی گوشهاش… ولی تو سایت اینقدر سروصدا زیاد بود که اینکار فایده ای نداشت… قطبیت گروهای اپوکسی… ناگهان درد شدیدی توی پهلوش احساس کرد… برگشت… فرید و میلاد رو دید که دارن میخندن… میلاد گفت: حامد جان ول کن… دکتر جوادی نیا چشماش اینقدر ضعیفه که زنش […]