مه کم کم داشت غلیظ تر میشد… سرش رو از توی پنجره کمی بیرون آورد… یه کم سعی کرد به چشماش بیشتر فشار بیاره تا چیزی ببینه … ولی خب چیزی معلوم نبود… یکم وهم ورش داشت… کمتر پیش میومد تنهایی بره سفر… ولی خب سپیده باید مانی رو می برد میزاشت مدرسه… به یاد […]
دستهها