“م” ترمز دستی رو کشید… نگاهی به به دوروبر انداخت… جای خلوت و با صفایی بود، به کنار خودش و اون موجود بی همتا نگاه کرد… با پشت دست راستش گونه های قشنگش رو نوازش کرد… با لبخند رو به “..” گفت: بنظرم اینجا مناسب باشه،“..” بیصدا خندید… چشمهای سیاهش درخشش عجیبی داشت و خنده […]
دستهها
…چشمهایش
