دسته‌ها
داستان های کوتاه من نکات جالب

…چشمهایش

“م” ترمز دستی رو کشید… نگاهی به به دوروبر انداخت… جای خلوت و با صفایی بود، به کنار خودش و اون موجود بی همتا نگاه کرد…  با پشت دست راستش گونه های قشنگش رو نوازش کرد… با لبخند رو به “..” گفت: بنظرم اینجا مناسب باشه،“..” بیصدا خندید… چشمهای سیاهش درخشش عجیبی داشت و خنده […]