دسته‌ها
داستان های کوتاه من

اشک ها و … اشک ها

فرید رویش رو برگردوند و دستش رو دراز کرد تا لیوان رو برداره… دستش نرسید… مجبور شد بلند بشه… ملافه نازکی رو که سپیده رو دلش کشیده بود کنار زد… نور ضعیف سبز رنگ چراغ خواب، تلالو قشنگی رو دیوار پشت لیوان ایجاد کرده بود… تشنه تر از اون بود که بخواد از رقص نور […]