دسته‌ها
داستان های کوتاه من

زهره

با دست آزادش آروم چادرشو تا نیمه کشید روی صورتش… سیاهی چادر گرمای هوا رو چند برابر میکرد ولی خب کاریش نمیشد کرد… راننده از توی آیینه برای صدمین بار نگاهش کرد… بمحض اینکه راننده چشمش روبه خیابون برگردوند سریع دستی به روسریش کشید… چند تا تار موی طلاییش از گوشه روسری آبی زده بود […]