دسته‌ها
داستان های کوتاه من

اشک کهنه

… یکبار دیگه تلاش کرد… نتونست… نخ تا لحظه آخر اونجوری که میدید جلوی سوراخ سوزن بود، ولی نمیفهمید چرا نمیره توش… یکبار فریبرز بهش گفته بود که جدیداً سوراخهای سوزن ها رو کوچیک کردند و اون با ساده دلی تموم مدتها همه مسئولین و تشکیلات رو ناله و نفرین میکرد بابت این قضیه… وقتی […]