دسته‌ها
داستان های کوتاه من

لبخند شیرین

دختر با حالتی عصبی آستینش رو زد بالا… ساعت ۶ بود… لب پایینی اش رو گاز گرفت… عادتش بود هروقت عصبانی میشد اینکار رو میکرد… نقطه دیدش ثابت روی کتابفروشی اونور خیابون مونده بود… حتی یه میلی متر هم جهت نگاهش رو عوض نمیکرد… نکنه یوقت از دستم بپره… دو تا دختر از جلوش رد […]