دسته‌ها
داستان های کوتاه من

لعنتی

مرد با حالتی عصبی دستش را توی جیبش کرد تا کسی لرزشش رو متوجه نشود… نگاهی به دور و بر انداخت… همش احساس میکرد لعنتیها همشون دارند اونو میپان… حتی وقتی تو خونه تنها بود برای خودش فیلم بازی میکرد چون فکر میکرد توی خونه اش دوربین مخفی کار گذاشتند و… و لعنت بر همشون… […]