دسته‌ها
داستان های کوتاه من طنز

خاطرات یک مرد کم مقاومت

یکشنبه امروز وقتی خواستم از خیابون رد بشم دوباره دیدمش… موهای طلاییش پیچ و تاب عجیبی داره که دلم رو پیچ و تاب میده… من هیچوقت نتونستم جلوی موهای بلوند مقاومت کنم… دوشنبه اینهمه رستوران تو این شهر هست… چرا باید بیاد درست همینجایی که من غذا میخورم، ناهارشو بخوره… وای خدا… لبهاش وقتی چرب […]