دسته‌ها
داستان های کوتاه من

فراموش شده

هوا هیچوقت اینقدر گرم نبود (حداقل این موقع سال)… پنکه سقفی با سرعت پایینی میچرخید و صدای زنگدار و ناراحت کننده ای با هر دور چرخیدنش توی اتاق نیمه تاریک متل طنین انداز میشد… خیلی آروم از روی تخت بلند شد… خودشو تو آیینه قدی زنگار بسته روی در کمد جالباسی ورنداز کرد… سعی کرده […]