کمی به جلو خم شد، سعی کرد با چند تا تکون کوچیک بالشی رو که بهش تکیه داده بود جابجا کنه… نتونست… اه… خیلی زمینگیر شده بود… یه لحظه اومد با عصبانیت سوزن و قرقره رو پرت کنه وسط اتاق… ولی یادش افتاد که شاید یه موقع وقت راه رفتن بره تو پاهاش… ترسید… خیلی ترسید… از فکر اینکه سوزن پاشو سوراخ کنه و کسی نباشه که کمکش کنه گریه اش گرفت… جوونتر که بود شنیده بود آدم پیر میشه مثل بچه ها میشه، ولی الان خودش همه چی رو حس میکرد… بمحض کوچکترین اتفاقی گریه اش میگرفت… قبلنها اینجوری نبود… یه موقعی یادش بود که خواهر خدابیامرزش ازش پرسیده بود که تو اصلاً قلب هم داری… واقعاً مدتهای زیادی رو بدون احساس زندگی کرده بود… سالهای سال بود که دریچه قلبش بسته بود… ولی خب نمیفهمید الان چرا اینجوری شده اخلاقش…
همینجوری اشک بود که داشت میریخت روی صورتش… مریم از توی آشپرخونه سرش رو آورد بیرون: مادرجان چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟ با خودش فکر کرد من که مادرش نیستم… چرا اینقدر من رو مادر صدا میکنه؟ مریم درحالیکه داشت با حوله دستش رو خشک میکرد اومد کنارش دو زانو نشست… دستی به موهاش کشید و گفت: چی شده نیره خانوم… اتفاقی افتاده؟ پیرزن ولی نمیشنید اون چی میگه… تو عینک بزرگ مریم عکس خودشو میدید که موهای نیم حنا بسته اش مثل اون عروسک زشت زمان بچگیش شده که با کاکل های سر بلال موهاشو درست کرده بود… یکی در میون قرمز و سفید… دلش برای جوونیش تنگ شد… بازم گریه اش گرفت… مریم متعجب سعی کرد که نیره رو بقل کنه… بطور طبیعی هیچ وظیفه ای نداشت که عمه شوهرشو نگه داره ولی یاد مادر پیرش که تو شهرشون بود می افتاد و میگفت که اینجوری خدا هم مادرمو کمک میکنه… تازشم نیره خانوم خیلی بی ازاره همش یه گوشه میشینه گریه میکنه بنده خدا…
پیرزن هنوز عادتهای قدیمش رو داشت… سریع اونو از خودش روند و خیلی بی احساس گفت برو به غذا برس مریم …. و چند تا جمله کلیشه ای در مورد بی تفاوتی جوونهای امروز پشت سرهم ردیف کرد… مریم برگشت توی آشپزخونه… هنوز داخل نشده بود که ایفون زنگ زد… فریبرز … بیا بالا مادر… یه دقیقه طول کشید تا فریبرز برسه بالا… پیرزن با خودش فکر کرد اگه یه روز آسانسور خراب بشه و بخوام برم دکتر چیکار کنم با این همه پله… بازم اشک تو چشماش جمع شد…. مریم در خونه رو باز گذاشته بود و فریبرز با همون سرعتی که داشت بالا می اومد پرید توی اتاق… سلام نیره خانوم خوشگل من… آخرش کی جواب ما رو میدی شما آخه؟… بابا یه قرار میزارم میریم دربند از اونور هم با ماشین میریم صفا سیتی… آخرش هم بالای کوه تو غروب آفتاب روی کاپوت ماشین میبوسمت و … مریم بلند داد زد: فریبرز ساکت شو.
پیرزن نخندید… همینجوری به این نره خر رو نمیداد اینارو بهش میگفت… ولی تو دلش خیلی میخندید و حتی یکبار هم نزدیک بود بلند بلند بخنده وقتی فریبرز احمق روز مادر براش مایو دو تیکه خریده بود… میدونست که فریبرز شوخه و هیچوقت هم دست نمیکشه از این اخلاقهاش… کلاً دوستش داشت هرچند که هیچوقت بهش نمیگفت… فریبرز خم شد و سرش رو بوسید… بالاخره یه روز جواب مثبت رو ازت میگیرم عشقی… و خنده کنان رفت سمت آشپزخونه… مامان … مامان خبر جدید بدم حالشو ببری… تو دانشگاه بچه ها گفتند شرق دوباره منتشر شده… یکی خریدم بخونم فرهیختگی خونم بزنه بالا… و بعد در حالیکه روزنامه لوله شده رو از تو کیفش درمیاورد چند ضربه باهاش رو ساعدش زد و رو به مریم گفت: ننه مارو با یه چایی بشاژ… و از همونجا پرید سمت پیرزن…
پیرزن قبلنها خیلی میترسید از این کاراش و نفرینهای خفیفی هم نثارش میکرد ولی دیگه عادت کرده بود… فریبرز طبق معمول تیترها رو با صدای بلند خوند… اتمی… ایران… زلزله… تهران… نماز جمعه… پیرزن گوش نمیداد… دنبال تسبیحش گشت… پیداش کرد و شروع کرد ذکر گفتن…
فریبرز یهویی زد به شونه اش… نیره خانوم شرق یه ستون جدید هم زده فیت خودته… نوشته ۴۰ سال پیش در روزنامه های ایران… یعنی مال همون موقع ها که “چل چلیت” بوده و دل از همه ربوده بودی… و با صدای بلند شروع کرد به خوندن : بردی از یادم… دادی بر بادم… این تیکه اش رو بخونم حالش رو ببری و نووووستالژیکت کنم (خرس گنده لباش رو غنچه کرد بود سمتش)… دل بتو دادم…
پیرزن سرش رو برگردوند و شروع کرد به تسبیح انداختن… خدایا فریبرز رو از من نگیر… اگه من بچه داشتم آرزو داشتم مثل فریبرز شیرین زبون باشه…. یکم اشک تو چشماش جمع شد دوباره… فریبرز بی اعتنا شروع کرد مطلب ستون رو بلند بلند خوندن… بازدید نخست وزیر لبنان از چاپخانه اطلاعات… دستور اعلیحضرت… پیام تبریک ملکه انگلیس… خودکشی جوان مشهدی بخاطر عشق به دختر تهرانی… پیرزن یه لحظه شوکه شد…
فریبرز همچنان میخواند… و نه فریبرز و نه مریم متوجه اشکها و گریه بیصدای پیرزن نشدند … اشکها اینبار از جنس دیگری بودند… پیرزن بدون اینکه بخواد بقیه دونه های تسبیح رو که میزد فقط یه اسم میگقت… علیرضا…
—
مسعود زمانی فروردین ۸۹
پینوشت: روزنامه شرق روز شنبه ۲۸ فروردین رو با دو روز تاخیر خوندم و گرنه این داستان همون شنبه نوشته میشد
4 دیدگاه دربارهٔ «اشک کهنه»
عجب تبلیغی بودا !!!
ولی کلا داستان غم باری بود سر شار از احساس از دست دادن
پاسخ مسعود زمانی : ممنونم…
تبلیغ چی؟
Fantastic
پاسخ مسعود زمانی : مرسی
روزنامه شرق
پاسخ مسعود زمانی : من فکر نمیکنم شرق نیازی به تبلیغ داشته باشه (:
ولی نه جداً منظورم این نبود
🙁