دسته‌ها
داستان های کوتاه من

زهره

با دست آزادش آروم چادرشو تا نیمه کشید روی صورتش… سیاهی چادر گرمای هوا رو چند برابر میکرد ولی خب کاریش نمیشد کرد… راننده از توی آیینه برای صدمین بار نگاهش کرد… بمحض اینکه راننده چشمش روبه خیابون برگردوند سریع دستی به روسریش کشید… چند تا تار موی طلاییش از گوشه روسری آبی زده بود بیرون… اینقدر عرق کرده بود که تمامشون چسبیده بودند به صورتش… موها رو کنار زد و پایین رو نگاه کرد…

بچه با ولعی بی انتها داشت شیر میخورد… یکم دردش می اومد ولی خدا میدونست که مولکول مولکول بدنش لذت میبرد از این معجزه کوچولویی که شیره وجودش رو میمکید… ولی با همه اون مولکولها درد دلتنگی رو از همین الان احساس میکرد … خواست یکم شیشه رو بده پایینتر… دید دستگیره نداره… آقای راننده میشه دستگیره اینو بدید؟

راننده بازهم نگاه سنگینشو از توی آیینه انداخت بهش… لبخندی زد و گفت: به روی چشم عابجی… دست کرد زیر فرمون و بدون اینکه نگاهشو بدزده بهش داد دستگیره رو… سعی کرد نگاهش تلاقی نکنه… بچه رو محکمتر بقل کرد و با سختی یکم شیشه رو داد پایین… موجی از صدا و هوای گرم خورد به صورتش… ولی خب عیبی نداره… بچه هلاک شده از گرما… بزار یکم باد بپیچه… ماشین پشت چراغ ایستاد… کنارشون یه اتوبوس بود که خدارو شکر اگزوزش خیلی عقبتر بود ولی صدای وحشتناکی میداد موتورش… یاد صدای موتور بهرام افتاد… بهرام… بهرام من… خیلی تنهام بهرام… سرش رو تکیه داد به لچکی پنجره… بار سنگین یه نگاه رو روی خودش احساس کرد… این راننده عوضی… نه راننده نبود… بالا رو نگاه کرد و از پشت پنجره اتوبوس دو تا پسر نوجوون رو دید با دهانهایی نیمه باز خیره به خودش و بچه و …

از وحشت داشت سکته میکرد… اینقدر سریع خودشو جابجا کرد که بهرام گریه اش گرفت… خدا من رو ببخشه… خودشم گریه اش گرفته بود…

بهرام رو محکمتر بخودش چسبوند و توی دلش آیه الکرسی خوند… خیلی وقت بود که نماز نمیخوند ولی نمیدونست چرا این همیشه آرومش میکرد… الله لا اله الا هو الحی القیوم… بهرام یخورده دست و پا زد و دوباره آروم شد… ناراحت از اینکه چند لحظه فرصت رو از دست داده بود با حرص بیشتری مشغول شیر خوردن شد… آروم با گوشه چادرش اشکاشو پاک کرد… خدایا همیشه مواظبم بودی… راننده هنوز نیم نگاهش به اون بود… چراغ سبز شد… کمکم کن… از تو کیف کهنه اش آیینه رو درآورد… زیاد زیبا نبود خودشم میدونست ولی بهرام همیشه بهش میگفت قشنگترین چشمهای دنیا رو داره… آیینه نزدیکتر گرفت… چشمهاش شاید زیبا بود ولی… ولی این کبودی زیر چشم چپش … بازم بخودش تو آیینه نگاه کرد… همه چی باید تموم میشد… چند دقیقه دیگه میرسید و همه چی تموم میشد و از یه طرف هم شروع میشد بنوعی… بهرام کوچولو شانسهای بهتری هم میتونه تو زندگیش داشته باشه… آیینه رو که توی کیف گذاشت دستش به چیز ناآشنایی خورد… بیرونش آورد… همون موبایل قرمز بود که دیروز “رضا شیشه بر” بهش داده بود… صدای رضا تو گوشش بود هنوز… تو هنوز جوونی… من خودم مشتری ها رو جور میکنم… چیه نشستی بخاطر چندغاز که پول پوشک این کره خر هم نمیشه میری کلفتی مردم… دوباره چشماش پر اشک شد…

از کنار یه تابلو رد شدند که اشاره به مقصدش داشت… کمتر از چند دقیقه دیگه تموم میشد همه چی… راننده هنوز داشت نگاهش میکرد… لعنتی … همشون کثافتند… ولی نه… بهرام من اینجوری نبود… دیگه سردر شیرخوارگاه رو داشت میدید… راننده سرعتش رو کم کرد… زیر سایه یه درخت نگه داشت… راننده روی کمر چرخید و روشو کرد سمتش …آشغال باید فکرشو میکردم… راننده یخورده خیره نگاهش کرد… و هیچی نگفت… زن نگاهش رو دزدید ولی لحظه اخر برق غریبی تو نگاه راننده دید… راننده برگشت و دست کرد توی داشبرد… خدایا بدادم برس… چاقو؟… ولی مرد یه پاکت دستش بود… ایندفعه نگاهش یه فرقی کرده بود… چشمهاش سرخ سرخ بود… پاکت رو به سمتش گرفت … پاکت رو عین مسخ شده ها ازش گرفت… راننده بغض کرده بود… با دست اشاره کرد که بازش کنه… توی پاکت یه عکس خیلی قدیمی از یه بچه بود… داشت گریه میکرد… مرد دیگه نتونست تحمل کنه… گریه کرد… عین همون بچه تو عکس… تو پاکت یه چیز دیگه هم بود، بیرونش کشید… یه کارت کهنه که لمینتش زرد زرد شده بود… ولی همون چند کلمه اول کارت کافی بود… “الله لا اله الا هو الحی القیوم”… اشکاشو پاک کرد… میشه من رو برگردونید همونجاییکه سوارم کردید؟



“رضا شیشه بر” اول یه لبخند کوچیک زد و بعد بلند بلند خندید… تو انبوه شیشه های توی مغازه هزار تا آشغال دیگه بهش جواب دادند… تلفن رو برداشت و زنگ زد، این…! چرا گوشیشو جواب نمیده… آهان برش داشت… الو… زهره… چرا جواب نمیدی… هان… تو دیگه کی هستی؟ گوشیو پیداش کردی؟ کنار جوب…

—–
مسعود، فروردین ۱۳۸۹


4 دیدگاه دربارهٔ «زهره»

سلام. مطلب شما رو توی قسمت خبرهای پارسیک خوندم (در مورد آفیس ۲۰۱۰ و کپی رایت). منم سالهاست که با این قضیه مواجهم و به نظرم این کار دزدیه. پارسال به کمک یکی از دوستان موفق به احداث یه سایت شدیم. همونی که شاید به درد شما بخوره. یه سر بزنین.

مطلبتوننم خوندم. قشنگ بود و خیلی پر دلهره.
پاسخ مسعود زمانی : ممنون… حتماً سر میزنم

خیلی جذاب بود، بابا با احساسات ما بازی نکنید قلب ما خیلی تِندِره. این یکی آخرش خوب بود.
پاسخ مسعود زمانی : ممنون… یه “تِندِر هارتز آلارم” میزارم اول داستانهای این مدلی از این به بعد… خوشحالم که خوشتون اومده

سلام من تازه وبلاگ شما رو پیدا کردم!خیلی داستان های جذابی مینویسید
پاسخ مسعود زمانی : ممنون از محبتتون… خوشحالم که خوشتون اومده

آخرش چی شد بعد از عکس
پاسخ مسعود زمانی : {از این شکلکهای که یارو داره موهاشو میکنه} هیچی بعدش حانومه موبایلشو میندازه همونجا مثلاً و برمیگرده خونه {از این شکلکها که میخنده}

پاسخی بگذارید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.