یکبار دیگه به صف بلند سبدها نگاه کرد… آهی کشید… اگه چند سال پیش بود همین الان یکضرب ده بیت شعر مینوشت راجع به سبدهایی که انتظارشون پایان نداره… سبدهایی که بی قرار درب اتوماتیک فروشگاه رو نگاه میکنند تا یکی بیاد از توی سبد جلویی درشون بیاره… خنده اش گرفت… چقدر میتونست ته مایه های طنز به شعرش بده…
تکونهایی که پویا به چرخ میداد اونو به حال خودش آورد… اه… ساکت بشین دیگه… دستش رو کرد تو کیفش… لیست رو که توی یه برگه صورتی نوشته بود بیرون آورد… نگاهی به تابلوهای راهنما انداخت و مسیر رو انتخاب کرد… پویا که تقریباً دیگه تو این دنیا نبود… سبد شده بود براش هواپیما… جلوی ردیف مواد بهداشتی رسیدند… فریده در کمال بی میلی دستشو دراز کرد و چند تا پودر برداشت و با حرکتی عصبی پرتشون کرد توی سبد… پویا بی توجه دستشو دراز کرد و شامپویی با سری شبیه اردک رو برداشت و اونو مثل فریده پرت کرد توی سبد…
یه پیرزن داشت با شوهر پیرش دعوا میکرد… اصلاً حوصله شنیدن حرفهای پرتنش اونا رو نداشت… از فکر اینکه یه روز مثل اونا بشه حالش بد شد… سر یه صابون داشتند داد و فریاد میکردند… گویا پیرمرد میگفت بوی صابون گوگردی رو دوست نداره ولی پیرزنه میگفت اصلاً فقط گوگردی… یه کم سرعت گرفت تا سریعتر دور بشه…
چرخ رو هل داد به سمت وسایل آشپزخانه و به فکر فرو رفت… یاد تمام اون روزهای پرانرژی دانشگاه افتاد… یادش هست که یه موقعی شراره بهش میگفت با اینهمه انرژی هیچوقت پیر نمیشه… تو یه سینی استیل، تصویر نه چندان شفاف خودش رو نگاه کرد… شاید بنظر خیلیها جذاب بود ولی اگه اونا سه سال پیش میدیدنش چی میگفتند؟
وقتی آبکش فلزی رو انداخت توی سبد با صدای داد پویا تازه متوجه شد که اون رو انداخته روی پاش… پویا ولی سریع حواسش رفت دنبال شامپوی شبیه اردک… وقتی امیر اومد خواستگاریش در اوج زیبایی بود… تازه دفاع کرده بود و سرخوش از تمجید اطرافیان و استادها در فکر ادامه تحصیل بود… باورش نمیشد همه چی با چه سرعتی انجام شده… بعد از ۴ ماه اونا عقد کردند… وای… اون موقع در قله دنیا وایستاده بود… ولی الان چی؟ چنان تو بازی زندگی گیر کرده بود که حتی یه شعر از سعدی هم نمیتونست از حفظ بخونه… آخه ازدواجت هیچی… بچه دار شدنت چی بود؟
سرش رو چرخوند سمت قفسه کنسروها… نگاهی به لیست انداخت… اه… لعنتی… مایع دستشویی یادم رفت… قفسه نزدیک ده متر اونورتر بود… حوصله نداشت دوباره چرخ و پویا رو ببره اونور… فروشگاه هم خلوت بود… چرخ رو ول کرد و با گامهایی سریع به سمت قفسه مورد نظرش رفت… برگشت و دوباره نگاهی انداخت… میتونست دسته سبد خرید و گهگاهی سر پویا رو ببینه… کمی سرعتش رو بیشتر کرد…
رسید… سریع مایع دستشویی رو برداشت و خواست با سرعت برگرده… یهویی بدون اینکه ببینه خورد به یکی و ولو شد روی زمین… ناسزاها و حرفهای نامفهومی که طرف مقابلش میزد بهش فهموند به همون پیرزن عصبانی برخورد کرده… در حالیکه هنوز گیج بود مایع رو از زمین برداشت و سعی کرد از اونجا دور بشه… پیرزنه که بشکل عجیبی با وجود برخورد، روی پا بود ناله نفرین میکرد مرتباً… فریده در حالیکه معذرت خواهی میکرد سعی کرد دور بشه… حرفهای پیرزن براش نامفهوم بود ولی یکیش بند دلش رو پاره کرد : “پام داغون شد ذلیل مرده… الهی داغ عزیزات رو ببینی“…
دیگه هیچی نفهمید… در حالیکه تنه دیگه ای به پیرزن میزد ازش دور شد… و قفسه رو دور زد قبلش ایستاد… چرخ خرید رو نمیدید… با سرعت دوید… وای… خدا… رسید به قفسه… نه چرخ خرید بود و نه پویا… هراسیمه شروع به دویدن کرد… تا انتهای قفسه رفت ولی اونجا هم نبود…. اشک دوید تو چشماش… شروع به داد زدن کرد… پویا… پویا… همه فروشگاه سرشون رو به طرف صدا چرخوندند… صدایی که توش میشد یه عالمه اشک و ترس رو حس کرد…
مستاصل شده بود… کسی زد پشتش… با وحشت برگشت… یه خانم جاافتاده بود با صورتی آروم… “دخترم نترس… بچه ات اینجاست… آروم باش”… هیچی نفهمید… نه از توضیحات اون زن و نه از آدمهایی که دوروبرش جمع شده بودند… فقط وقتی پویا رو پشت زن، توی سبد دید انگار دنیا رو بهش داده بودند… به پهنای صورتش اشک میریخت و جوری پویا رو بغل کرد که بچه از شوک و فشار شروع به گریه کرد… فریده هیچی نمیفهیمد و فقط میبوسیدش…
در حالیکه پویا رو در آغوش گرفته بود و مرتب به خودش لعنت میفرستاد، دسته چرخ رو گرفت و به سمت صندوق رفت… حتی یادش رفت از اون خانوم تشکر کنه… ولی باید هرچه زودتر از اون جای نحس دور بشه… دم صندوق دختر صندوقدار که خیلی دوست داشت فوضولیش پنهون کنه وقتی اجناس رو حساب کرد، از پشت عینک نگاهی به پویا و فریده انداخت… “بیست و دو هزار تومن میشه”… فریده کیفش رو درآورد و خواست پول رو بده… وقتی پول رو درآورد، چشمش به عکس امیر که افتاد اشک دوید تو چشماش و پویا رو بیشتر به خودش فشار داد… ولی جلوی خودش رو گرفت…
وقتی بیرون فروشگاه رسید نشست رو لبه پله ها… دوباره کیفش رو درآورد… گریه کنان عکس امیر رو بوسید… و پویا که هنوز گیج اتفاقات بود با خودش فکر میکرد که اردکی که خریدند خیلی قشنگه و بیصبرانه منتظر رفتن به حموم با اون بود… فریده با صدایی گرفته زمزمه کرد: “امیر… خیلی دلم برات تنگ شده… چرا تنهام گذاشتی؟”… پویا تو خیابون یه اتوبوس دید که پشتش عکس یه اردک شبیه اردک خودش بود… از ته دل شروع به خنده کرد…
———–
مسعود – مرداد ۸۹
3 دیدگاه دربارهٔ «سبدهای خرید»
بعضی وقت ها زندگی به کام نیست و اینقدر در اون زمان به همه چیز بدو بیراه می گوید و حتی تحمل خوشی و ناراحتی کسی را نداره ولی گذر زمان باز حکمت های زندگی را درک می کنیم ولی اگر نتوانستیم درک کنیم ….
…………………
برای زیبا نوشتن این متن
پاسخ مسعود زمانی : ممنونم ازتون… همیشه اولین هستید (:
متن بسیار زیبایی بود
پاسخ مسعود زمانی : ممنونم آقا محسن
(:
داستانت خیلی جالب بود،خیلی قشنگ مینویسی و خیلی خوب احساسات رو به خواننده منتقل میکنی.
موفق باشی.
پاسخ مسعود زمانی : ممنونم از شما… حالا اینقدرها هم خوب نیست… ولی بهرشکل لطف دارید