هوا هیچوقت اینقدر گرم نبود (حداقل این موقع سال)… پنکه سقفی با سرعت پایینی میچرخید و صدای زنگدار و ناراحت کننده ای با هر دور چرخیدنش توی اتاق نیمه تاریک متل طنین انداز میشد… خیلی آروم از روی تخت بلند شد… خودشو تو آیینه قدی زنگار بسته روی در کمد جالباسی ورنداز کرد… سعی کرده بود بهترین لباسهاش رو بپوشه… کت و شلوار طوسیش رو از کریسمس به اینور تابحال نپوشیده بود… صبر کن ببینم کریسمس امسال که توی زندان بودم… آره… الان دو ساله که اینو نپوشیدم… سعی کرد نظمی به موهای کم پشتش بده ولی خب بعد از کمی تلاش، بیخیالش شد…
به سمت پنجره رفت و با زحمت درش رو باز کرد… نگاهی به بیرون انداخت… از فرط گرما حتی یه سگ هم تو خیابون نبود… پنجره رو باز گذاشت… الان دو روز بود هوای تازه تو این اتاق نیومده بود… روی میز چوبی کاغذی رنگ و رو رفته افتاده بود… عینک دسته شاخیش رو به چشمش زد و برای هزارمین بار خوندش…
دیگه کلمه به کلمه اون رو از حفظ بود (بلوند لعنتی… هرچی نداشت ولی خیلی خوب بلد بود بنویسه)… همه رو تند تند رد کرد… ولی جمله آخر رو همیشه با سرعت کمتری میخوند… کلاً آدم مازوخیستی بود… دوست داشت تمام کلمات جمله آخر مثل خنجر توی بدنش فرو بره… و چقدر از این کار لذت میبرد (خدا من رو ببخشه) … نفسی از ته دل کشید… خدا… چه واژه غریبی بود براش… ولی خب این لحظات آخر بدش نیومد یکم از اون موقع هایی که خدا رو دوست داشت یاد کنه… رفت سراغ چمدونش… خب چیز زیادی توش نداشت و سریع پیداش کرد… یه ساعت مچی خیلی قدیمی که روش عکس یه پرستوی آبی بود… هیچوقت یادش نمیرفت که سالهایی دور “پدر کریستف” یه روز گرم تابستونی مثل امروز، اونو بهش داده بود… بهش گفته بود : جیمی کوچولو، این پرستوی آبی رو خدا فرستاده تا همیشه مواظبت باشه (چه احمقی بود این پدر کریستف… چند سال پیش تویه “استریپ کلاب” دیده بودمش… مرتیکه شارلاتان)… البته تو پرورشگاه همیشه کلی از این خرت و پرت ها به بچه ها میدن تا سرشون رو گرم کنن… ولی خب این ساعت یجورایی برام تداعی کننده معصومیت کودکیم هست… ولش کن … دیگه این حرفها و این تاسف ها بدردم نمیخوره…
با اینحال ساعت رو بی اختیار بست به مچش… پنکه رو خاموش کرد… دوست نداشت صدا اعصاب خوردکنش رو تو این لحظات آخر تحمل کنه… خودشو به زحمت از توی پنجره بیرون برد… اه… گوشه کتش یه کم نخ کش شد… روی لبه پنجره خودش رو روی پا نگه داشت… دستهاش رو باز کرد و برای اخرین بار نگاهی به خیابون زیرپاش انداخت…و… این چیه… یه چیز سرد افتاده بود توی دستش… خوب نگاهش کرد… مکث کرد و با چشمی پر از اشک خم شد و به داخل اتاق برگشت…
پیتر دستش رو انداخت دور گردن کاترین و گفت: عزیزم بیا تمومش کنیم و سریع برگردیم آزمایشگاه… هوا خیلی سرد شده… کاترین گفت یه لحظه صبر کن… فردا داریم بعد از شش ماه برمیگردیم خونه و دوست دارم یه یادگاری بفرستم… پیتر یه لبخند زورکی زد و تو گوشش زمزمه کرد: کاترین و کارهای عجیب و غریبش… کاترین (که اصلاً گوش نمیکرد) گل سینه ای رو که دیروز تو بازار محلی خریده بود بست به انتهای بالون… خیلی با نمک بود… یه پرستوی آبی رنگ کوچولو… و بالون رو فرستاد هوا… پیتر داشت وسایل رو جمع میکرد… بالون رو که با سرعت داشت رو به بالا حرکت میکرد نگاه کرد و با خودش فکر کرد: کاترین برای دانشمند بودن زیادی خوشگله… ولی هر احمقی میدونه که بالونهای هواشناسی بعد از یه مدتی همون بالا میترکند و من نمیفهمم با این کاراش به چی میخواد برسه…
به سمت پنجره رفت و با زحمت درش رو باز کرد… نگاهی به بیرون انداخت… از فرط گرما حتی یه سگ هم تو خیابون نبود… پنجره رو باز گذاشت… الان دو روز بود هوای تازه تو این اتاق نیومده بود… روی میز چوبی کاغذی رنگ و رو رفته افتاده بود… عینک دسته شاخیش رو به چشمش زد و برای هزارمین بار خوندش…
دیگه کلمه به کلمه اون رو از حفظ بود (بلوند لعنتی… هرچی نداشت ولی خیلی خوب بلد بود بنویسه)… همه رو تند تند رد کرد… ولی جمله آخر رو همیشه با سرعت کمتری میخوند… کلاً آدم مازوخیستی بود… دوست داشت تمام کلمات جمله آخر مثل خنجر توی بدنش فرو بره… و چقدر از این کار لذت میبرد (خدا من رو ببخشه) … نفسی از ته دل کشید… خدا… چه واژه غریبی بود براش… ولی خب این لحظات آخر بدش نیومد یکم از اون موقع هایی که خدا رو دوست داشت یاد کنه… رفت سراغ چمدونش… خب چیز زیادی توش نداشت و سریع پیداش کرد… یه ساعت مچی خیلی قدیمی که روش عکس یه پرستوی آبی بود… هیچوقت یادش نمیرفت که سالهایی دور “پدر کریستف” یه روز گرم تابستونی مثل امروز، اونو بهش داده بود… بهش گفته بود : جیمی کوچولو، این پرستوی آبی رو خدا فرستاده تا همیشه مواظبت باشه (چه احمقی بود این پدر کریستف… چند سال پیش تویه “استریپ کلاب” دیده بودمش… مرتیکه شارلاتان)… البته تو پرورشگاه همیشه کلی از این خرت و پرت ها به بچه ها میدن تا سرشون رو گرم کنن… ولی خب این ساعت یجورایی برام تداعی کننده معصومیت کودکیم هست… ولش کن … دیگه این حرفها و این تاسف ها بدردم نمیخوره…
با اینحال ساعت رو بی اختیار بست به مچش… پنکه رو خاموش کرد… دوست نداشت صدا اعصاب خوردکنش رو تو این لحظات آخر تحمل کنه… خودشو به زحمت از توی پنجره بیرون برد… اه… گوشه کتش یه کم نخ کش شد… روی لبه پنجره خودش رو روی پا نگه داشت… دستهاش رو باز کرد و برای اخرین بار نگاهی به خیابون زیرپاش انداخت…و… این چیه… یه چیز سرد افتاده بود توی دستش… خوب نگاهش کرد… مکث کرد و با چشمی پر از اشک خم شد و به داخل اتاق برگشت…
پیتر دستش رو انداخت دور گردن کاترین و گفت: عزیزم بیا تمومش کنیم و سریع برگردیم آزمایشگاه… هوا خیلی سرد شده… کاترین گفت یه لحظه صبر کن… فردا داریم بعد از شش ماه برمیگردیم خونه و دوست دارم یه یادگاری بفرستم… پیتر یه لبخند زورکی زد و تو گوشش زمزمه کرد: کاترین و کارهای عجیب و غریبش… کاترین (که اصلاً گوش نمیکرد) گل سینه ای رو که دیروز تو بازار محلی خریده بود بست به انتهای بالون… خیلی با نمک بود… یه پرستوی آبی رنگ کوچولو… و بالون رو فرستاد هوا… پیتر داشت وسایل رو جمع میکرد… بالون رو که با سرعت داشت رو به بالا حرکت میکرد نگاه کرد و با خودش فکر کرد: کاترین برای دانشمند بودن زیادی خوشگله… ولی هر احمقی میدونه که بالونهای هواشناسی بعد از یه مدتی همون بالا میترکند و من نمیفهمم با این کاراش به چی میخواد برسه…
—-
مسعود فروردین ۱۳۸۹
2 دیدگاه دربارهٔ «فراموش شده»
گل سینهه رسید به آقا کچله؟ چه حیف.
پاسخ مسعود زمانی : بابا عطوفت… بابا مهربانی… بنده خدا خودکشی نکرد درعوضش
باحال بود…
پاسخ مسعود زمانی : ممنون