کلمه “مادر” که با الفی کشیده نوشته بود، ابتدا کمی خودش رو تکون داد… بعد به سختی خودش رو از کاغذ جدا کرد… پسرک خیره نگاه میکرد… حرفی نمیزند… قطرات اشکش مرکب رو روی بقیه نقاط کاغذ پخش کرده بود… کلمه “مادر” حرف “ر” خودش رو بشکل یه بال نصفه شروع به تکون دادن کرد و آروم آروم از کاغذ بلند شد… و بالاتر رفت… پسر هنوز رد اشک روی صورتش بود و نگاه نمیکرد که کلمه پرواز کنان دور سرش میچرخه…
مادربزرگ از پشت در خیره نگاه میکرد و چیزی نمیگفت… توی چشمهای اون هم اشک جمع شده بود… کلمه به سمت ایوان رفت و بدون هیچگونه صدایی در نور آفتاب ناپدید شد… یجوری انگار که حل شد توی گرمای آفتاب…
پسر از بچه های مدرسه نه که خوشش نیاد… ولی خب این مدلی نبود که با همه بجوشه… از خنده های اون دختره که موهاش رو با روبان قرمز می بست خیلی خوشش می اومد… دوست داشت یکبار بنویسه “لبخند دختری با روبان قرمز بر مو” … ولی مقاومت کرد… یا اون پسری که عینک گرد به چشمش بود و خیلی ساکت بود… شایدم اسم اونو مینوشت… “پسری ساکت با عینک گرد” ولی نه … نمیشه هیچی رو پیش بینی کرد… تاحالا همچین اتفاقی نیفتاده بود ولی ممکن بود خطرناک باشه…
نگاهی به دست چپش انداخت… دستکش رو از چند جا وصله زده بودند… مادربزرگ چشمهاش خیلی ضعیفه ولی همیشه سوراخ های دستکش رو میدوزه… حتی یک سوراخ هم نباید باشه… اون اوایل اصلاً بلد نبود با دست راستش بنویسه … ولی خب بالاخره باید یاد میگرفت… اینقدر تمرین کرد که خط خرچنگ قورباغه ولی قابل تحملی رو تونست یاد بگیره… ولی دلش برای نوشتن با دست چپش خیلی تنگ شده بود…
معلم رشته افکارش رو پاره کرد… فرهاد… کجایی پسر … جوابم رو بده… خانم جوادی چشمهای آبی رنگی داشت… عین مادرش… این چند تا طره موی طلایی رنگ از زیر مقنعه هم این شباهت رو تشدید میکرد… دوست داشت با دست چپش یه دسته گل بکشه و زیرش بنویسه خانم جوادی دوستت دارم… ولی حیف… جواب بی سر و تهی و نامربوطی انگار داده بود… چون همه خندیدند… همه بجز دخترک با روبان قرمز… اسمش رو نمیدونست و هیچوقت نپرسیده بود… هنوز یک هفته هم از شروع کلاسها نگذشته بود…. البته برای اون… چون یک ماه اول رو نیومد مدرسه…
خانم جوادی چشم آبی موطلایی… یکی به اسم پریسا رو صدا زد… وای همون دختر روبان قرمز پا شد… پس اسمش پریسا است… دوست داشت یجوری بنویسه “پریسا با روبان قرمز” که روبان قرمز گره خورده باشه به الف آخر پریسا… خندید… تو ذهنش خیلی تصویر قشنگی دراومد… کاشکی میتونستم دوباره با دست چپم بنویسم… کاشکی…
کوچه های روستا رو خیلی دوست داشت با اون دیوارهای کاهگلی و درختای توت در دو طرف و نهرهای کوچک در کنارشون… همیشه دوست داشت توی اون جوب ها ماهی ببینه… ولی خب آب قنات که ماهی نداره…
دوروبرش رو نگاه کرد… تا دور دورا بغیر از “پسرک نی لبک زن چوپان” کسی رو ندید… تو دلش گفت ببخشید مادر بزرگ… همین یکبار فقط… دستکش رو درآورد و یه صفحه از دفترش کند و با دست چپ نوشت “ماهی”… کلمه ماهی خودش رو با دو تا تکون از کاغذ جدا کرد… “هـ” به شکل دو تا چشم گرد و “ی” به شکل باله دراومدن… پسرک خندید… کلمه ماهی به سمت آب پرواز کرد یا حداقل تلاشش رو کرد… ولی خورد زمین… و دوباره پرید … روی زمین یکی دو تا لکه جوهر باقی موند… بالاخره پرید تو آب… فقط فقط برای چند ثانیه با باله “ی”اش یکم شنا کرد… و بعد توی آب حل شد… پسرک لبخندی زد و دستکشش رو دستش کرد…
چند روز بود که مدرسه نیومده بود… دلش خیلی گرفته بود… دیروز وقتی بالای درخت بود مادربزرگ داشت به انسیه خانم میگفت که پریسا دختر مشتی عباد، از روی اسب افتاده و خیلی حالش بده… از فکرش بیرون نمی اومد… یعنی پریسای خندان الان خوابیده توی رختخواب و بجای روبان قرمز به موهایش، کلی چیزهای سفید بستن به دست و پا و سرش؟… خانم جوادی پیشش وایستاده بود… دستی به سرش کشید و گفت… فرهاد جان … (حتی اسمم رو هم شبیه مادرم صدا میکنه…) چرا مشقات رو نمینویسی؟ مشکلی هست؟
پسرک فقط خیره و غرق در چشمان آبی خانم جوادی، با سرش تایید کرد و با انگشت جای خالی پریسا روی نیمکت بقلیش رو نشون داد… خانم جوادی مکثی کرد و گفت: پریسا رو قراره فردا ببرن شهر بیمارستان… نترس عزیزم… خوب میشه برمیگرده…
پریسا خیره به ستاره ها داشت بی صدا اشک میریخت… این آمپوله که خانم دکتر بهش زد خیلی درد داشت ولی دیگه دردی تو پاهاش احساس نمیکرد… فردا با ماشین قرمز عمو عباس میریم شهر… حتماً روبان قرمزمو میبندم که شیک تر بشم… ولی دلم برای مدرسه تنگ میشه… راستی اون پسره فرهاد چه نگاه مهربونی داره… همیشه بمن لبخند میزنه… به آسمون نگاه کرد و دوباره گریه اش گرفت… صدای پدرش رو دیروز شنیده بود که داشت به مامان میگفت از خانم دکتر شنیده پریسا دیگه نمیتونه راه بره… خیلی کوچیک بود هنوز ولی میفهمید این یعنی چی… چشمهای پراشکش تصویر ستاره های رو خیلی قشنگ کرده بود… حتی بعضی ستاره ها تکون هم میخوردند… وایسا ببینم این دیگه چیه… یه حشره؟…
خوب دقت کرد… یه چیز سفید عجیبی بود که داشت به سمتش پرواز میکرد… نزدیکتر شد… از تعجب صداش در نمی اومد… کلمه “پریسا” در حالیکه کلمه “روبان قرمز” به سر “الف” اون گره خورده بود داشت جلوی چشمش پرواز میکرد و شروع کرد دور سرش چرخیدن… یکی دیگه.. مثل همون ولی این یکی آبی رنگ بود… یکی دیگه… این صورتی بود… خندید… موج کلمات رو دید که از پشت دیوار دارن پرواز کنان به سمتش میان… بلند بلند شروع کرد به خندیدن… از همه رنگ بودند… بلند صدا کرد: کی اونجاست؟ کسی پشت دیواره…
پسرک لای مداد رنگی ها و ورقهای کنده شده از دفتر، پشت دیوار نشسته بود روی زمین… صداش رو شنید و خنده تو صداش موج میزد… انگار دنیا رو بهش داده باشند… خواست جواب بده که منم فرهاد… ولی نتونست… یادش رفته بود به ازای هر کلمه ای که ببا نوشتنشون بهشون جون میده، توانایی گفتن یک کلمه هم از دست میده… یکم مکث کرد… سکوت برقرار شد… ولی پریسا که داشت نفس تازه میکرد دوباره خنده اش شروع شد…
صدای خنده پریسا که اومد پسرک لبخندی زد و دوباره مشغول نوشتن شد… خنده پریسا به همه چی می ارزید…
——
مسعود – اردیبهشت ۸۹
3 دیدگاه دربارهٔ «پریسا و فرهاد»
پسرک قصه معلول بود خواستی دختر هم ناقص بشه تا ….
پاسخ مسعود زمانی : جدی… پسره معلول بود؟ من متوجه نشدم کجاش به معلولیتش ربط داشت… دستکش دستش بود تا یوقت به کلمات جان نده و به پروازشون در نیاره وگرنه فرهاد اوکی هست تا اونجاییکه من یادمه
عجب برداشتی چقدر از احساس بدور بودم
پاسخ مسعود زمانی : نه تقصیر شما نیست… من یکم خزئبل مینویسم تازگیا
چقدر ناراحت کننده!!!
پاسخ مسعود زمانی : دوست نداشتم ناراحت کننده باشه… دوست داشتم بگم که دل پاک میتونه حتی به کلمات روی کاغذ هم جون بده…