دسته‌ها
داستان های کوتاه من نکات جالب

…چشمهایش

“م” ترمز دستی رو کشید… نگاهی به به دوروبر انداخت… جای خلوت و با صفایی بود، به کنار خودش و اون موجود بی همتا نگاه کرد…  با پشت دست راستش گونه های قشنگش رو نوازش کرد… با لبخند رو به “..” گفت: بنظرم اینجا مناسب باشه،“..” بیصدا خندید… چشمهای سیاهش درخشش عجیبی داشت و خنده های نخودیش باعث میشد گونه های قشنگش برجسته تر بنظر بیاد… “م” هردفعه نگاهش میکرد همین فکر رو میکرد و به واقع هیچوقت از دیدنش سیر نمیشد…

درب ماشین رو باز کرد و پیاده شد… صندوق عقب رو باز کرد و زیرانداز و بقیه وسایل رو بیرون آورد، “..” که هنوز لبخند به چهره داشت با دستش به سمت درخت تبریزی کهنسالی نزدیک رودخانه اشاره کرد درست همون لحظه باد شدت گرفت و روسری آبیش از سرش جدا شد… موهای طلاییش که همرنگ خوشه های گندم پشت سرش بود، به رقص دراومدند… انگار که “..” هم جزئی از مزرعه بود و همصدا با طبیعت “م” رو صدا میزد… “م” با آرامش بقیه وسایل رو به سمت همون درخت برد… در عرض چند دقیقه همه چیز مهیا شد…

“م” دوباره به اطراف نگاه کرد… زمین تقریباً تا خط افق هیچ عوارضی نداشت و باد ملایمی، خوشه های طلایی گندم رو به رقص عجیبی واداشته بود… با جاده اصلی خیلی فاصله داشتند و حتی صدای ماشین ها هم شنیده نمیشد… در فواصل چند ده متری و در حاشیه مزرعه درختان تبریزی سایه گستر رودخانه کم آب ولی روانی بودند که پیوستگی صدایش هر دل شیدایی رو به وجد می آورد… صدای دلنشین آب تنها نوایی بود که اون سکوت بی نظیر رو میشکست… هر چند دقیقه یکبار هم باد تمام نیروش رو جمع میکرد تا صدایی از شاخه های خسته درختان تبریزی دربیاره که تلفیق اونها ارکستر غریبی شده بود پر از آرامش…


“م” به چشمهای مشکی “..” خیره شد، “..” که سرگرم مرتب کردن وسایل بود، بار نگاه “م” رو روی خودش احساس کرد… سرشو بالا آورد… نیازی به حرف زدن نبود… انگار تمام هستی از اون ها میخواست با هم باشند… هیچ مزاحمتی نبود… “..” بلند شد و کنار “م” نشست… دراز کشید و سرشو روی پاهای گذاشت… و چشمهاشو بست… “م” آروم شروع به نوازش موهای طلاییش کرد… آروم آروم… همونجوری که همیشه دوست داشت… وقتی دستش به پیشونیش خورد نتونست تحمل کنه… خم شد و روی پیشانیش را بوسید…

“..” چشمهاشو باز کرد، نگاهی به چشمهای حالا پر از اشک “م” انداخت… با دستاش دستهای “م” رو گرفت و بوسید… “م” هرچه توی چشمهاش رو نگاه میکرد بیشتر لذت میبرد… چشمهای سیاه “..” به اندازه تمام عالم عمق داشت… هرچقدر خیره میشدی نمیتونستی تهش رو ببینی… بارها با خودش فکر کرده بود نباید زیاد به چشمهاش خیره بشه… مطمئن بود اگه زیاد ادامه بده بالاخره یه روز دیوانه میشه… ولی یه حس غریبی درونش فریاد میکشید که “توی اون سیاهی خودتو گم کن… یجوری که تا ابد هم هیچکس پیدات نکنه… یجوری که تا ابد محکوم باشی به موندن  توی چشمهاش و چه شیرین تبعیدی است این سفر بی انتها”…

باد لای شاخه ها پیچید… صدای دل انگیز آب لحظه ای قطع نمیشد… “م” خم شد و چشمهای “..” رو بوسید… بدون مکث و پشت سرهم… طعم شوری توی دهانش احساس کرد… اشک های “..” دونه دونه از روی صورت سفیدش به پایین میریخت و روی صورتش که حالا بخاطر آفتاب کمی به سرخی هم میزد رودخونه های کوچیکی درست میکرد…

“م” لحظه ای مکث کرد و خیره نگاه کرد… توی هیچ تابلوی نقاشی و توی هیچ کتاب شعری چنین پاک و بی غل و غش، معصومیت به تصویر کشیده نشده بود و در کلمات جاری نشده بود… حاضر بود قسم بخوره که سنگدل ترین آدمها هم نمیتونستند این از کنار چنین تصویری بی تفاوت عبور کنند… شاید بجای “..” اگر کس دیگه ای بود سریع دوربین همیشه آماده اش رو درمی آورد و اون لحظه رو جاودانه میکرد ولی خیلی خیلی درباره “..” حسود بود… حتی حاضر نبود تماشای یه تار مویش رو با کسی قسمت کنه…

“م” بیشتر خم شد و در حالیکه لبهاش رو به لبهای “..” نزدیک میکرد زمزمه کرد: «دوستت دارم»… لبهای “..” بی اراده باز شدند و صدایی نامفهوم پاسخ داد: «م…م دو…ت.. داوم… زززم» … شاید هر فرد دیگه ای بود شوکه میشد و حداقل لحظه ای مکث میکرد تا این اصوات نامفهوم رو تجزیه و تحلیل کنه… ولی “م” بی محابا و با حرارت “..” رو بوسید…

“م” با خودش فکر کرد: وقتی چشمهای سیاهش میتونن تا ابد تو رو غرق خودشون کنند و گم بشی تو بی انتهای سیاهی چشمهاش، چه نیازی به حرف زدن هست… و خودشو تا ابد تبعید کرد به سرزمین بی انتهای چشمهایش…


—-
مسعود – خرداد ۱۳۸۹

14 دیدگاه دربارهٔ «…چشمهایش»

یک انتقاد ک چرا شما دوست دارید ارزش حجاب را تا این حد بیارید پایین !!!!!!

در ابتدا این ارزش اومده پایین و در آخر گفتید حتی اینقدر حسود بود که یک تار مو………….

!!!!!!!!!!!

اما یک اشتباه این می باشد که اسم فرید بردید

به جای “م”

نمی دانم چنین احساس پاکی انگار در زندگی واقعی وجود ندارد ، مگر اینکه شما دیده باشید یا…

نمی دانم شاید من زیاد خوش بین نیستم و تفکرم اشتباه می باشد.

اما خوبی نوشته در این بود که حس طبیعت در آن فوران بود که می شد لمس کرد
پاسخ مسعود زمانی : سلام… انتقاد وارده…ولی آدم باید دلش حجاب داشته باشه… بعدشم زن و شوهر که این داستان ها رو ندارند…

فرید رو هم درست کردم… ممنونم ازتون…

در مورد احساس خوب هم… چی بگم والله… من هم که ندیدم تاحالا…

بازم ممنونم

عالی بود. کاش همه اینقدر پخته بودن. اون تیکه که “..” سعی کرد صحبت کنه خیلی ملموس بود. صوت رو تو نوشته خیلی خوب گنجاندین.
پاسخ مسعود زمانی : مرسی… ممنونم از اینهمه محبت…

خواستم از این تریبون استفاده کنم

به دلیل اینکه این همه بازدید کننده داره ولی ۱ نفر هم نظر نمی گذارد

امشب دلتان یک هو گرفت ما را هم دعا بفرمایید
پاسخ مسعود زمانی : من که کانکشنم خیلی وقته قطعه ولی چشم تلاشم رو کردم و میکنم

سلام

چندتا نکته بگم کلا و دیگه نصیحت نکنم

۱٫ الان داستان هرچی کوتاه تر باشه بهتره. باید سعی کنید توصیف ها رو هر چقدر هم که زیبا ولی تا جای ممکن حذف کنید

۲٫ همه چیز رو واسه ی خواننده توضیح ندید. بذارید فکر کنه و خودش به نتیجه برسه. اینجوری هم به فکر خواننده احترام گذاشتید. همین که اگر خواننده خودش چیزی رو توی داستانتون کشف کنه بیشتر بهش می چسبه!

با سپاس فراوان
پاسخ مسعود زمانی : علیکم!

ممنون… به روی چشم…

۱ – راستی اوایلش یکم کوتاه بود الان هی داره بلند میشه نمیدونم چرا (:

۲- والله حقیقتش من اگه داستان قبلیها رو بخونید متوجه میشید که بیشترشون اینجوری بودند ولی اینقدر بهم ایراد گرفتند که ما نفهمیدیم چی شد و چرا اون اینو گفت و از این قبیل مسایل که تصمیم گرفتم شرح کاملی بزارم از ماوقع

ممنونم ازتون

روز میلاد با سعادت حضرت علی (ع) و روز مرد را تبریک می گویم
پاسخ مسعود زمانی : با تاخیر متشکرم…

چرا پس بدون ای دی هم قبول کرد
پاسخ مسعود زمانی : دیگه یه موقع اینجوری هم میشه دیگه… شما دیگه خودتون جزو این وبلاگ شدید ازتون یوزر پس نمیگیره

سلام قاب سفیدتون مبارک!!
پاسخ مسعود زمانی : سلام… کدوم قاب سفید؟ من تکذیب میکنم (:

نمی دونم! اخه قبلا قهوه ای بود!(:
پاسخ مسعود زمانی : بخدا من به چیزی دست نزدم… (;

سلام. تخته کردین؟
پاسخ مسعود زمانی : نه بابا ما تازه داریم به سودآوری میرسیم (:

salam etefaghi oftade

پاسخ مسعود زمانی : سلام… نه یکم کارهام روی هم تلنبار شده که یواش یواش داره رفع میشه… خیلی خیلی ممنونم ازتون

یه دوستی داشتم به نام مسعود زمانی شما اون نیستی؟
پاسخ مسعود زمانی : نمیدونم… تلاش خودم رو میکنم (:

یکم آشنایی بدید شاید همون بودم… منم نمیدونم چرا یه امیر فیضی خواه تو ذهنم اومده همینجوری

سلام.
اخیرا وبلاگ شما رو دیدم و داستان های کوتاهتون رو خوندم، ظاهرا دیر رسیدم چون اینها رو خیلی وقت پیش نوشتین! با این حال زیبا هستند و به دل میشینند. دستتون درد تکته.
این داستانتون رو بیشتر از بقیه دوست داشتم، یه حس خاصی توش هست.مخصوصا توصیف اون چشم ها.طوری تعریف کردید که انگار روزی روزگاری خودتون چنین تصویری دیدین.وقتی کتاب معروف “چشمهایش” رو میخوندم هم همچین حسی داشتم.انگار که نویسنده خودش اون چشمها رو دیده که اینطور ازشون می نویسه.
امیدوارم در آینده باز هم داستان بنویسید. فط یه سوال برام پیش اومده، اینکه چرا تو این داستان شخصیت ها اسم ندارن؟ چرا “م” و “..” رو انتخاب کردید؟ البته امیدوارم جسارت من رو ببخشید؛ اگر هم مایل نیستید اصراری به گرفتن جواب ندارم.:)
وقتتون خوش

سلام
اول عذرخواهی میکنم بابت تاخیر در پاسخگویی، ممنون از اینکه وقت گذاشتید و مطالعه کردید… در مورد مابه ازای داستانها و کاراکترها که خب باید بگم بله
خرده نوشته و داستان کوتاه زیاد دارم ولی هم وقت ندارم و هم یکم شخصی هست و دلم نمیاد حالاها حالاها توی سایتم بزارم. در مورد اسم کاراکترها هم خواستم یکبار اینجوری تجربه کنم که کاراکترهای بدون اسم چجوری توی داستان نمود پیدا میکنند…

پیروز و سربلند باشید

پاسخ

پاسخی بگذارید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.