هوا هیچوقت اینقدر گرم نبود (حداقل این موقع سال)… پنکه سقفی با سرعت پایینی میچرخید و صدای زنگدار و ناراحت کننده ای با هر دور چرخیدنش توی اتاق نیمه تاریک متل طنین انداز میشد… خیلی آروم از روی تخت بلند شد… خودشو تو آیینه قدی زنگار بسته روی در کمد جالباسی ورنداز کرد… سعی کرده […]
دسته: داستان های کوتاه من
یکشنبه امروز وقتی خواستم از خیابون رد بشم دوباره دیدمش… موهای طلاییش پیچ و تاب عجیبی داره که دلم رو پیچ و تاب میده… من هیچوقت نتونستم جلوی موهای بلوند مقاومت کنم… دوشنبه اینهمه رستوران تو این شهر هست… چرا باید بیاد درست همینجایی که من غذا میخورم، ناهارشو بخوره… وای خدا… لبهاش وقتی چرب […]
سندرم محبت اکراینی
باد خنک بهاری خیلی ملایم لای شاخه های درخت مو پیچید… صدای چند تا گنجشک شیطون که داشتند توی آبخوری سنگی پارک حمام میکردند، فضا رو خیلی دلنشین کرده بود… دخترک آروم دست کرد تو کیفش و موبایلش رو بیرون اورد… چقدر این نیمکتهای چوبی پارک بوی خوبی میدن…شروع کرد لیست شماره های گوشیش رو […]
لعنتی
مرد با حالتی عصبی دستش را توی جیبش کرد تا کسی لرزشش رو متوجه نشود… نگاهی به دور و بر انداخت… همش احساس میکرد لعنتیها همشون دارند اونو میپان… حتی وقتی تو خونه تنها بود برای خودش فیلم بازی میکرد چون فکر میکرد توی خونه اش دوربین مخفی کار گذاشتند و… و لعنت بر همشون… […]
… لبها خیس از باران ولی هنوز تشنه اند شهدی بی مانند و تشنگی بی پایان است در استسقای بی پایان کوچه های خلوت تنها همراهم همان سایه ای است که سالها بار سنگین تن من را تحمل کرده است تنها وقتی چراغ اتاق را خاموش میکنم کمی خستگی در میکند سایه امروز دیگر همراهم […]