دسته‌ها
داستان های کوتاه من نکات جالب

پریسا و فرهاد

پسرک دستکش رو از دست چپش درآورد و روی کاغذ خیس از اشک نوشت … مادر… کلمه “مادر” که با الفی کشیده نوشته بود، ابتدا کمی خودش رو تکون داد… بعد به سختی خودش رو از کاغذ جدا کرد… پسرک خیره نگاه میکرد… حرفی نمیزند… قطرات اشکش مرکب رو روی بقیه نقاط کاغذ پخش کرده […]

دسته‌ها
داستان های کوتاه من

ظهر گرم مرداد

پیرمرد خسته از گرمای ظهر مرداد، چند قدم دیگه به سمت درخت حرکت کرد و با یه نفس عمیق نشست تو سایه درخت… نگاهی به ساختمان بلند بیمه انداخت و با خودش گفت: حالا شاید تا نیم ساعت دیگه بیاد… صدای گنجشک سکوت حیاط اداره رو هر از چند گاهی میشکوند… پیرمرد نگاهی به شاخه […]

دسته‌ها
داستان های کوتاه من طنز

FAST! food

شکمش خیلی ضعف میکرد… ولی مرد سعی کرد نگاهش رو از روی صورت دختر برنداره… خیره و با چشمهایی گرد بهش نگاه میکرد… اینقدر تمرکز کرد که کم کم تمام صورتش به لرزه اومد… صورتش قرمز قرمز شده بود… صورت دخترک در چند سانتی متریش بود و هر لحظه امکان داشت حتی سرشون بهم بخوره… […]

دسته‌ها
داستان های کوتاه من طنز متفرقه

شیمیِ شرم

حامد سعی کرد ذهنشو متمرکز کنه… دستاشو گذاشت روی گوشهاش… ولی تو سایت اینقدر سروصدا زیاد بود که اینکار فایده ای نداشت… قطبیت گروهای اپوکسی… ناگهان درد شدیدی توی پهلوش احساس کرد… برگشت… فرید و میلاد رو دید که دارن میخندن… میلاد گفت: حامد جان ول کن… دکتر جوادی نیا چشماش اینقدر ضعیفه که زنش […]

دسته‌ها
داستان های کوتاه من طنز

سرسختان — قسمت دوم

فریبرز تا دو روز صداش زیر مونده بود ولی خیلی خونسرد با همه حرف میزد، همه میدونستند که کار کار کیاس، ولی خب قانون نانوشته دانشکده اجازه نمیداد لو بدن… دکتر جهانبخشی و دکتر ملکی هم دو سه روز مرخصی گرفتند، یکی از بچه ها شنیده بود که صدای اون دو تا هم زیر و […]

دسته‌ها
داستان های کوتاه من طنز

سرسختان — قسمت اول

نگین دیگه نفس نفس میزد، شراره درحالیکه لبخند معروفش رو به لب داشت گفت: جان من یخورده زور بده مصاحبه چند دقیقه دیگه شروع میشه… نگین نفسی تازه کرد و سر کپسول رو دستش گرفت، در حالت عادی تو آسانسور میزاشتنش و راحت میبردن بالا… ولی خب شرایط ایندفعه کمی فرق میکرد… نگین خسته بود […]

دسته‌ها
داستان های کوتاه من موسیقی

مه سیاه

مه کم کم داشت غلیظ تر میشد… سرش رو از توی پنجره کمی بیرون آورد… یه کم سعی کرد به چشماش بیشتر فشار بیاره تا چیزی ببینه … ولی خب چیزی معلوم نبود… یکم وهم ورش داشت… کمتر پیش میومد تنهایی بره سفر… ولی خب سپیده باید مانی رو می برد میزاشت مدرسه… به یاد […]

دسته‌ها
داستان های کوتاه من

اشک کهنه

… یکبار دیگه تلاش کرد… نتونست… نخ تا لحظه آخر اونجوری که میدید جلوی سوراخ سوزن بود، ولی نمیفهمید چرا نمیره توش… یکبار فریبرز بهش گفته بود که جدیداً سوراخهای سوزن ها رو کوچیک کردند و اون با ساده دلی تموم مدتها همه مسئولین و تشکیلات رو ناله و نفرین میکرد بابت این قضیه… وقتی […]

دسته‌ها
داستان های کوتاه من

لبخند شیرین

دختر با حالتی عصبی آستینش رو زد بالا… ساعت ۶ بود… لب پایینی اش رو گاز گرفت… عادتش بود هروقت عصبانی میشد اینکار رو میکرد… نقطه دیدش ثابت روی کتابفروشی اونور خیابون مونده بود… حتی یه میلی متر هم جهت نگاهش رو عوض نمیکرد… نکنه یوقت از دستم بپره… دو تا دختر از جلوش رد […]

دسته‌ها
داستان های کوتاه من

زهره

با دست آزادش آروم چادرشو تا نیمه کشید روی صورتش… سیاهی چادر گرمای هوا رو چند برابر میکرد ولی خب کاریش نمیشد کرد… راننده از توی آیینه برای صدمین بار نگاهش کرد… بمحض اینکه راننده چشمش روبه خیابون برگردوند سریع دستی به روسریش کشید… چند تا تار موی طلاییش از گوشه روسری آبی زده بود […]